پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ز رفتن تو من از عمر بی نصیب شدمسفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
چه غم که شانه ی امنی برای هق هق نیست برای ما که غریبیم چاره بسیار است!...
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداعصدای هق هق من بود و گریه کردن تو...
گرگ ها همراه و انسان ها غریببا که باید گفت این حال عجیب؟...
محبوب من غریب منم که چشم هایمبه جمال مبارک تان روشن نمیشود ......
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگسارینه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری...
سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم...
برو که مثل همیشه سپردمت به خدامنم که مثل همیشه غریب می مانم...
من دلم پیشِ غریبی ست که نامش وطن است...
سفر تو کردی و مندر وطن غریب شدم...!...
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم...
به زنده بودن من نام زندگی مگذارکه این غریب فقط رنجِ زندگانی برد...
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالیمن چه گویم که غریب است دلم در وطنم......
یک تن نیافتیمکه بفهمد زبان ماهمشهریاند مردم وُ ما در میانْ غریب!...
بیرون از پیله ی خودراه گم کرده بودپروانه ی غریب...