از کوشش بیهوده خود دست کشیدم در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
گر چشم دوختم به تماشای این و آن می خواستم که از تو بیابم ، نشانه ای
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
میرسد و می گذرد زندگی آه که هر دم نفسی هست و نیست حسرت آزادیام از بند عشق اول و آخر هوسی هست و نیست
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالت عمری که حرام تو شد ای عشق حلالت
میکشد کار من از فکر تو ، آخر به جنون ...
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست؛ تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است.
آخرین منزل ما کوچهی سرگردانی است دربهدر، در پی گم کردن مقصد رفتیم .
کتاب کهنه تاریخ را نخوانده ببند دلم گرفت از این گردش و از این تکرار
برکه ای گفت به خود / ماه به من خیره شده است ماه خندید که من چشم به خود دوخته ام
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟
به دنبال کسی جا مانده از پرواز می گردم مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر