زندگی روز و شبش از غم نشمرده پر است
کسی برایِ ابد با کسی نمی ماند زمانه است رفیقا! زمانه را بپذیر
هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد
تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است
به حال آرزوهای محال خویش می گریم
اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست غربت آن است که یاران بِبَرَندَت از یاد
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب، در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست،
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
از مضحکهٔ دشمن تا سرزنش دوست تاوان تو را می دهم، اما به چه قیمت!؟
عاقبت میهمان یک نفریم مرگ با طعم تلخ شیرینی
مرا محتاج رحم این و آن کردی ملالی نیست تو هم محتاج خواهی شد؛ جهان دار مکافات است...
همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام عاقلان دانند، دیگر حاجت تفسیر نیست
بر سر درِ بازارچه ی عمر نوشتست اینجا خبری نیست، اگر هست هیاهوست
ما داغدارِ بوسه ی وصلیم چون دو شمع ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو از ما به دل مگیر، همین است زندگی
تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست و گرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است... .
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
خبرداری که شهری روی لبخند تو شاعر شد ؟ چرا اینگونه کافرگونه،بیرحمانه ،میخندی؟