پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
گونه های آفتاب سوخته اش را بوسیدمچشم هایش چقدر می گفت:دوستت دارم...
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو...
لمس مژه ی یار به روی گونه عجب تازیانه ی جذابی...
ماه را ببینکه بوسه ی خدا را می ماندبر پیشانی بلند آسمان!و ببین شعرم راکه قد می کشدتا بوسه ای گذاردبر گونه ی تو!...
میخندی و من گم میشوم در سیاه چال گونه ات......
از گونه به سمت گونه راه افتادم یکباره ولی به اشتباه افتادملب هاش مبان چال لپ هایش بود از چاله در آمدم به چاه افتادم...
لبخند تو یک آلت قتاله ی محض است کافیست که بر گونه ی تو چال بیفتد...
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اندآتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند...
انار گونه هایت از شرم ترک برداشت وقتی دستانت را به آرامی گرفتم...
صورتت سیب گلابیست که خوردن دارد.. گونه ات بوس که نه! گاز گرفتن دارد.....
سیاه چال!گونه ایبا خنده ی ساختگی...
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار...
پنجشنبه ها را باید چای دم کردتلفن را کشید،پرده را بست خاموش و کم نور و مستباید از تو نوشتباید آرام گونه ات را بوسید....