گونه های آفتاب سوخته اش را بوسیدم چشم هایش چقدر می گفت:دوستت دارم
زندگی قطره اشکی است فروریخته بر گونه تو
لمس مژه ی یار به روی گونه عجب تازیانه ی جذابی
ماه را ببین که بوسه ی خدا را می ماند بر پیشانی بلند آسمان! و ببین شعرم را که قد می کشد تا بوسه ای گذارد بر گونه ی تو!
میخندی و من گم میشوم در سیاه چال گونه ات...
از گونه به سمت گونه راه افتادم یکباره ولی به اشتباه افتادم لب هاش مبان چال لپ هایش بود از چاله در آمدم به چاه افتادم
لبخند تو یک آلت قتاله ی محض است کافیست که بر گونه ی تو چال بیفتد
در گونه ات گدازه ی غم چال کرده اند آتش به پا کن ای رخت آتشفشان بخند
انار گونه هایت از شرم ترک برداشت وقتی دستانت را به آرامی گرفتم
صورتت سیب گلابیست که خوردن دارد.. گونه ات بوس که نه! گاز گرفتن دارد..
سیاه چال! گونه ای با خنده ی ساختگی
سُرخ شد گونه ی آب/کنار حوض/سایه ی اَنار
پنجشنبه ها را باید چای دم کرد تلفن را کشید،پرده را بست خاموش و کم نور و مست باید از تو نوشت باید آرام گونه ات را بوسید.