شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صدایم کناعجاز من همین استنیلوفر را به مرداب می بخشمباران را به چشم های مردِ خستهشب را به گیسوان سیاه خودمو خودم را به نوازش دست های همیشه مهربان توصدایم کنتا چند لحظه دیگر آفتاب می زندو من هنوز در آغوش تو نخفته ام......
تنها تو میتوانستیاز میان کلمات مبهماسمم را صدا بزنیو قطره های باران را بشماریتنها تو میتوانستیصدای خمیازه ی آفتاببر تن کرخت بیدهای مجنون را از بر باشیو بر سر گل های باغچه قسم بخوریتنها تو میتوانستی مرا هنگامی که خیلی غمگین بودم بشناسیو منتظر باشی تا جنگ تمام شودتنها تو میتوانستیمانند روز عید زیبا باشی...
“کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند و هدیه ها، معنی عهد و پیمان نمی دهندکم کم یاد میگیریکه حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیریباید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاوردیاد میگیری که میتوانی تحمل کنیکه محکم باشی پای هر خداحافظییاد می گیری که خیلی می ارزی...
هنگامه ی سحر استدهقان به کشتزار رفته وتندر غریو برداشتهآذرخش فرود آمدهرود به کناره بازگشته وزمین از سبزه شاداب آسمان، تازه از باران وتاک، قطره قطره پُربار وجنگلِ تابناکایستاده، در انتظارِ آفتابطبیعت سَربرداشته ازسِرّ این همه آفرینندگی وروحِ زندگیدر چرخشی میانِ زمین و آسماناز زبانِ پرندهدر ترانه ای جاری ست...
صبح ترانه ی دلنوازیستکه آفتاب را می نوازدو نتهایش رااز چشمهای توالهام می گیرد... ️️️...
نمی دانم !نور از آفتاب است یا از تو؟فقط می دانم ...صبح بخیر هایت ؛دنیای مرا نورانی می کند !...
همرنگ سپیده و سپیدار شویدمشتاق سلام و مست دیدار شویدروشن شده چشم آسمان صبح بخیردر میزند آفتاب بیدار شوید...
آفتاب را....️دوخته ای به لب هایت!آدم دوست دارد...هر روز خورشیدش...از لب های تو طلوع کند...آدم اگر آدم باشد...دوست دارد... روی لب های تو جان بکند،،،️...
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم صبحگاهم بهشتی است با صبح بخیر هایت...️️️...
دلبر جان هر صبح به وسعت عشقماندوستت دارم برای بوسیدن تو ماه را پنهان میکنم خورشید را نوازش میکنمتا بیدار شود....صدای قناری را میبوسم وبرای دیدنت از پنجره قول میگیرم و به گلدانش قول ِ آفتاب می دهم...هرصبح به وسعت آغوشت دوستت دارم دلبر جان..... ️️️...
خورشید هر روز طلوع میکند در کشاکش ابر و آفتاب...اما تو در هر حالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را!️️️...
بر جمله خوبان ناز کن ای آفتاب خوش لقا...
باید بلند شویم و بایستیم، این دنیا ارزش متوقف شدن و غصه خوردن ندارد.باید حالمان را خوب کنیم، نفسی عمیق بکشیم، سرمان را بالا بگیریم و دوباره برای هدف ها و مقصدهامان بجنگیم.زندگی دریاست و ما میان پیچ و تاب آن شناوریم و ناگزیریم که تحت هر شرایط، دست و پایی بزنیم و امیدوار باشیم، وگرنه غرق می شویم!ما ناگزیریم هربار ساحلی پیدا کنیم و با اشتیاق، به سمت آن، خیز برداریم و قبل از به زیر آب رفتنش، به سمت ساحل بلندتری شناکنیم. رسالت ما دست و پا زدن ها...
سایه ها نمی توانند خود را در آینۀ آفتاب ببینند....
.تو با صبح شکوفا می شوینفس نفس،در من جان می گیری و آفتاب را،با چشمانت به خانه ام می آوریبگذار این صبح یادگار مهر تو باشد... ️️️...
. خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما... ️️️...
صبح که شعرم بیدار می شودمی بینم بسترم سرشار از گُلِ عشقِ توست وعشق تو آفتاب استآنگاه کهدرونم طلوع می کنی و می بینمت...️️️...
هر صبح️پرده هاے مژه ات راڪنار مے زنیو معصومانه آفتاب رابه خانه ام مے آوری...️ ️️️...
تالابای نقره ی مذاببنگر ساحل راکه با موجِ پُرشکنِ رودشِکوه سرداده چون دیدگانِ چشم اندازِ ناب ... مرغابی ها در آفتاببا بال های ابریشمیدر میانِ رنگین کمانِ خیزاببازتابِ طلاییِ مِهرندبال می گشایند، بی شتاببا رایحه ی علف های سبزپرواز می کنندبا عطر گُل های نیلوفرِ خوابتا چشمه ی مِهرتا فرازِ زیباییهم رکاب...
همه چیز، حتی دروغ ها، در خدمت حقیقت هستند.سایه ها نمی توانند آفتاب را خاموش کنند....
آفتاب توییکه ترانه صبح را می نوازیو من واژه هایم را در انعکاس چشمانت شعر می کنم سپیدی صبح بر دامنت چنگ می زند و تو سلانه سلانه با لبخندت زندگی را نوید می دهی ️️️...
آفتابگردان خانه مانروزهای ابری هم باز می شودبانو!نسبتی با آفتاب داری؟...
خورشید هر روزطلوع میکند در کشاکشِ ابر و آفتاب...اما تو در هرحالتی از آسمانگرم می تابی...داغ می نوازی...و پر نور میکنی دنیای من را.......
️آفتاب مے شود درون قلبم...️تمام من طلوع مے کند با صبح بخیر هایت ️عجب عشقےدر وجودم مے ریزے ️️️...
مشتری توامهیچ کجا نمی رومتا تو آفتاب شویو من چشمانت را دور بزنم...
آفتاب روی موج ها ریختوقتی به سمت دریا می راندیقایق نگاهت را...
صبح بدون تومگربخیر می شود️دلم ️جز به نگاهِ توبه هیچ آفتابی گرم نیست ...!! ...
اگر به اندازهء یک کف دست ،آفتابو به قدر یک مشت،خاک داریمدانه بکاریم....
.هر صبح یکی در من از خواب تو بیدار می شودتا به تو صبح بخیر بگوید...من دوست داشتن هایت را به آفتاب پیوند زده ام...️️️...
خورشید/پاک کرد عینکش را/پهن شد آفتاب...
تو با صبح شکوفا می شوینفس نفس در من جان می گیری و آفتاب رابا چشمانت به خانه ام می آوریبگذار این صبحیادگار مهر تو باشد...
ما این بهار،جور دیگری سبز می شویم...ومی دانیم که روزهای خوب خواهند رسید.می دانیم که "آفتاب" انتظار ما را می کشد.روزهای خوب که رسیدند با همجشن آغوش ولبخند می گیریم... نوروز مبارک...
دیگر امیدی به دیدن ات نیستشهر را قرنطینه کرده اند آفتاب نورش را مضایقه کردهو سردی خراشنده ایپوستِ دل را می کاود!بیماری بسیار مهلک استآناننمی یارند چسباندن تصویر مرده گان بر دیوار شهرکه مخمصه ی دوران سخت در پیش استاز این سوی دنیا تا آن طرفرقت ملال و مرگگریبان چاک کرده استچه تو پوست ات سفید و چه زردبرای همههمه چیز سیاه است و سیاه!!دیگرامیدی به دیدارمان نیست..برای ما که نه غاری داریمتا بخزیم در آنونه خواب...
آفتاب می شود درون قلبمتمام من طلوع می ڪندعجب عشقیدر وجودم می ریزی️️️...
من تا ابد ترانه ی عشقم را در آفتابِ عشقِ می خوانم...️️️...
که حلقه یِ آغوشت سلسله یِ محکمی ست از جنسِ آفتاب،من روشنیِ را باور دارم......
آفتاب نگاهتهمچو نور خورشید نوازش میکندزنبقهای احساس دلم رااز من مگیر آفتاب را...!...
به شوق آمدن صبح شب را بیدار ماندمتا زودترازآفتاب به چشمهای تو وارد شومو بی تابانه بگویمامروزبیشترازدیروزدوستت دارم ️️️...
در چشمان اتآفتاب می چرخد و می چرخدبر می گردد بر لب منتا شعری بسرایمبهاردر چشمان ات آشیانه کرده استچشم اتپرندگان را پرواز می دهد...
من روز خویش رابا آفتاب روی تو،کز مشرق خیال دمیدهستآغاز میکنم...من با تو مینویسم و میخوانممن با تو راه میروم و حرف میزنموز شوق این محال:که دستم به دست توستمن جای راه رفتن،پرواز میکنم...!...
آفتاب...به مزارع قهوه ی چشم های تو...که می رسد....صبح می شود...چشم وا کن...که دلم لک زده است...برای نوشیدنِ فنجان فنجان عشق......
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمینشکوه جادوی رنگین کمان فروردینشکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرودسپاس و بوسه و لبخند و شادباش و دروددوباره چهره نوروز و شادمانی عیددوباره عشق و امیددوباره چشم و دل ما و چهرههای بهارفرارسیدن نوروز و سال نو را شادباش میگویم.برایتان تندرستی و نیکروزیدر سال نو آرزو دارم.باشد که سالی سرشار از شادیو کامروایی داشته باشید...
آخر به چه درد میخوردآفتاب اسفنداین که جای پای تو راآب کرده است...
به آدماى جوگیر اعتبارى نیس, مثل تگرگِ بهارى که دو دقیقه بعدش آفتاب میزنه اب میشن...
طلوع تویی صبح تویی آفتاب کن در وجودم ؛صبحگاهم بهشتی استبا صبح بخیرهایت ......
می خواهم با تو باشمبا تو سفر کنمبا تو بخوابم وبا تو بیدار شوممی خواهم گونه هایم جایگاهِ بوسه های داغِ تو باشد ،تمام اشتیاقم برای تو و آغوشِ تو ، حریمِ مقدس دلدادگی ام .قول بده خانه مان رو به آفتاب باشدچون فکر می کنم در خانه هایِ رو به آفتاب ؛آدم ها خوشبخت ترند .....
در صورت آدمی دو چیز مهم است :یکی لبخندش و دیگری عمق نگاهش که هیچ جراحی نمیتواند به انسان بدهدلبخند آدمی اقیانوس صورتش است ،و چشمهایش آفتاب ......
نامت چه آسان بر لبها مینشیند و یادت، چه داغها بر دلها مینشاند. نامت که می آید، ذهنها لحظه های درنگ را میدوند و... میروند به کوچه ای گم شده و متروک و تنها انگار میبینند تو را؛ با جامه ای رنگین و سرخ فام، از خون و خاک. بازویی کبود که هماره بوسه گاه پدر بود. نامت که می آید، فرشته ها می آیند به شاعران الهام دهند، تا از تو حرف بزنند. بَعد، شعرها را میبرند به آسمان. خاک، حرفِ تو را نمیزند و خاکیان. اصلاً نمیتوانند از تو حرف ب...
بهمن مدتهاست/پهن شده روی آفتاب/وجب به وجب آدم برفی...