پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مؤذن ؛ اذان بگودلتنگی ؛ از آن بگو واژه ها حالشان کوک است و حال ما اندکی پریشانمؤذن ؛ با صدای بلند اذان می گویدو من آهسته ؛ زیر لب نام تو را صدا میزنمچه عبادتی می شود تلفیق این بندگی و عشقسر به سجده آمده ام برای عبادت دل شکسته آمده ام برای عیادتمؤذن ؛ اذان بگودلتنگی ؛ از آن بگواسماعیل دلبری...
وقت اذان وقتاز آن می گویم ولاغیر...
در سمت توام دلم باراندستم باران دهانم باران چشمم بارانروزم را با بندگی تو پاگشا میکنمهر اذانی که می وزد پنجره ها باز میشوند......
زمان روزه شکستن اذان مغرب نیستلحظه دیدار تو اذان مغرب من است وحدت حضرت زاده...
ای موذن بعد اتمام اذانت جان مناندکی هم با همان سوز و نوا از آن بگو...
چگونه از تو بگویمبه دیگری که بفهمد !برای اهلِ کلیسااذان چه فایده دارد ؟!......
بار دیگر انتظار بانگ زیبای اذانبار دیگر خلوت دل با خدای مهربانبستن چشم و دل و ذهن و زبانت بر گناهروزه داری، یاریِ افتادگان ناتوان...
دلتنگی یعنی...اذان به افق چشم هایت...
روزه هایم پیش تو افطار شد قبل از اذانبس که هر کس دیده ات الله اکبر گفته است....
تو همان جرعه ی آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند...
نشستم صبح و ظهر و عصر در فکرت فرو رفتماذان گفتند و من کاری نکردم؛ کافرم یعنی؟...
تورا دوست دارمچون صدای اذان در سپیده دمچون راهی که به خواب منتهی می شودترا دوست دارمچون آخرین بسته سیگاری در تبعید ....
عاشقتم انقدر که شک ندارم ...جای اذان نام تو را در گوشم خوانده اند...
در مسجد عشق رفته بودم به نماز گفتند اذان بگو من از آن گفتم...
تو همان جرعه آبی که نشد وقت سحربزنم لب به تو و زود اذان را گفتند....