پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اول تویی آخر تویی بر عشق سردار آرزوستعشقم تویی در راه عشق این سر بر دار آرزوستلعنت به هر لب جز لبم بر لب تو بوسه که زنددل پای عشقت داده ام ای عشق دل دار آرزوست...
فکر نمی کردم دلم را بشکنی دیدم که میشهفکر نمیکردم که دورم بزنی دیدم که میشهبی تو نه آغوش هست که آغوشم بگیردبی تو نه یاری هست که چشمم را بگیردزمستان رفت بهار آمد من بی تو بی بهارمنه دلداری وفادار هست که قلبم را بگیرددیگر سخن از رفتنت کافی ست ای عشق !دیگر این غم دادنت کافی ست ای عشق !برای زندگیِ بعدِ از مردن من ...فقط عطر تنت کافی ست ای عشق !...
تاوان ای عشق! تاوان گناهم را ندادیسرمایه ی عمر تباهم را ندادی دل را بدنبال خودت هرسو کشیدیتضمین کار اشتباهم را ندادی در گیر و دار قصه ی دلدادگی هاصبر مرا بردی و آهم را ندادی من پادشاه مرز و بوم درد بودمتاج از سرم بردی کلاهم را ندادی صد کوه امیّد مرا بر باد دادیبا خرمنی از گندمم کاهی ندادی در آتشی با دود اسپندم نهادییک بوته از مهرگیاهم را ندادی جامانده ای بین ندانم های خویشمسر رشته ای از راه و چاهم را نداد...
ای عشق ! به پایت کفر و ایمان داده امشور جاری ! بر گلویم بغض پنهان داده امدر هوایت آهوان هر سو هراسان رفته اندآرامش شب های گنگ یک بیابان داده امهمواره از دستت فریب سیب را خوردماز ازل در ویرانه ها عمری به پایان داده امحکمت پیوند گیسوها و بادها چیست ؟من به گیسوهای تو حال پریشان داده امگونه ها یک باره باریدند پیش قدم هایتدرختم ! برگان خشکی را به باران داده ام...
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدیجز دوریات ای عشق، به قرآن خبری نیست...