پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
قامتش از جنس یک دیوار بودچشم هایش مست و آهو وار بودسرخوش از این لحظه ی دیدار بودمن هم از شوق حضورش بیقرارواژه هارا بر زبانش میکشیددست لای گیسوانش میکشیدداشت از جانم به جانش میکشیدعقل من دیگر نمی آید به کار...مثل او شاید ک در افسانه بودحالتش یک سوژه ی جانانه بوددست او وقتی که زیر چانه بوددوستش دارم چنین دیوانه وارکافه و باران خرد ریز ریزکافه چی چایی لیوانی بریزصورت شیرین و چشمانی عزیزبا وجودش قند میخواهم چکار؟...
ِدوستش دارم!فقط در کنار اوست که میتوانم خودِ واقعی ام باشم..میان عشق های آبکی و آغوش هایبی در و پیکر این زمانه، تنها کسیست که آغوششبرای من بوی امنیت و آرامش میدهد.. حضورش دلگرمی هر روزه ی من شدهشاید مانند دیگران رمانتیک بازی بلد نباشد ، ولیقلق آرام کردن مرا خوب بلد است ، میداند کجا باید سکوتکند و کجا نازم را با جان و دل بخرد ...بلد است چگونه منه سرکشِ لجباز را سر عقل بیاورد و از من آدمیآرام و عاشق بسازد ...بلد است چگونه رف...
اون به هیچی اعتقاد نداره ولی من دارم. این تنها موردیه که من ازش تبعیت نمی کنم. خیلی دوستش دارم و هرجور فداکاری و عشق و از خودگذشتگی رو به خاطرش انجام میدم.برشی از رمان ردپای خدامکسانس وندر مرشترجمه ی نرگس کریمی...
دلبرم گاهی به من زل میزنددر کنار گیس من گُل می زنددر سرم آواز بلبل می زندنغمه های او به هر دردی دواست دوست دار چشم و ابرویش منمعاشق امواج گیسویش منمکشته ی ماه بر و رویَش منماخم هایش می کند طوفان به پا ناز دارد،عشوه هایش بی شمارمی زند آتش به قلب بی قراردوستش دارم ولی دیوانه وارطرح لبخندش برایم کافی است...
به او بگویید دوستش دارم !اما دنبال یک عشق رویایی نیستمیک دوست داشتن اسطوره ای نمی خواهم همین که بعضی از روزها دستم را بگیرد و با من زیر باران قدم بزند، همین که در سرش فقط هوای من باشدگاهی نگرانش کند روزهای نبودنم ...و به وقت دلتنگی در آغوش اش شانه هایم آرام گیردبرایم کافیست!من خوشبخت ترینم…...
من میخندم،تو عکس بگیر...و در کنارش بنویس:"وقتی دوستش دارم"...!...
توزیبایی مانند ترانه ی ترکی که دوستش دارمامااا نمی فهمم!...
من از حاشا کردنِاین عشق بیزارمالا یاایهاالناس دوستش دارم...
دوستش دارمدوستم دارد ..وَ این عاشقانه ترینداستان کوتاه دُنیاست ..️️️...
من میخندم،تو عکس بگیر...و در کنارش بنویس:وقتی دوستش دارم...!...
به او بگویید دوستش دارم مثل خواب شیرین بر روی پای مادر بزرگم مثل نوازش پر از مهر مادرم مثل لبخند گرم پدرم...
دوستش دارم ...گاهی با حرف هایمبه دلش بیراهه می اندازم ...اما ...او ،دردلم مستقیم ترین راه طولانیست ...و من بی هیچ نقشه ای باید اورا کشف کنم...گاهی راه را گم میکنم ...اما او ، تنها راهنمای این راه من است......
تو زیباییمانند ترانه ی ترکیکه دوستش دارماما نمی فهمم...
چشم به راهم...چشم به راهِ چه چیزی؟دختریکه گل برایم می آورد !و حرف های شیرین ...دختری که من را می بیند و می فهمدبا من حرف می زند...و به من گوش می دهد...دختری که برایم گریه می کند !و من دلم برایش می سوزد ودوستش دارم .......
حتی یک نفر را نداشتم ...که با او دردودل کنم...کسی باشد که بهش بگویم دوستش دارم...میفهمی؟میدانی عشق یعنی چی؟خیال نمیکنم بفهمی....هیچ کس نمیداند من چه حالی دارم،هیچکس ...دلم از تنهایی میپوسید ...و دردهای ناگفتنی توی دلم تلمبار میشد.آدم عاشق باشد و نتواند به کسی بگویدغمانگیز نیست...؟...