پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آسمان با این همه ابرابر با این همه اشکو چشمه ها… با این همه زلالی مجال نمی دهنداین همه انعکاس تا ببینیم کهخورشید چگونه می سوزد.......فیروزه سمیعی...
ای فانوسِ بهاربه دیده خستگان بنشینبخوان که آوایتدور کند بدی ها رابه میانِ ما بیا وقلب های ما رابه انتهای بیابانِ سردِ اندوهانبه شهرِ سبزِ خداوندرهنمون گردان...
چه نافرجام ایّامی است،در بهار عاشقی.تا آمدم دلداده و مجنون چشمانت شوم،پاییز شد..................حسن سهرابی...
مرا صدا کن و از بیخ بی قرارم کنرمق به کنده ندارم کمی بهارم کنبهار نه! به همین زرد قانعم اصلابیا وهر چه دلت خواست فحش بارم کنبه طرز بی سر و پایی به بودنت وصلمبه ابتذال بیانداز و اختیارم کنبلند من ! شب پاییز ! با توام یلداکه دانه دانه لباس از تنم... انارم کنکه دانه دانه به دستت... و گلپرانه مرابغل بگیر و بیامیز و خوشگوارم کنو کل زندگی ام را بگیر در مشتتو هر دقیقه ازین عشق باردارم کناز این جهان خوش اخلاق ظاهرا خوشبختعبوس ...
شعری از رُزا جمالیگوجه سبزی نارسبرایِ چاشنیِ این جهان لازم بود به دنیا بیایم....
وقتی جهان ذره ذره از دست های تو می بُریدمن خانه ی مادرم را گم کرده بودمو خانه ی تو ... دورتر از این بود.رزا جمالی...
در غیابِ من آسمان خاکستری ستو ابرها مجروح.بالشی دوخته است مادرمبرایِ خواب شماها.رُزا جمالی...
صبحدموقتی که بادهادر بیشه های دورچنگ می زنندگویی نسیمچون نوازنده ایبه روحِ تو دست می ساید وبا کوبه ای خفیفنغمه ساز می کندنَفَس را مجالِ برآمدن نمی ماند وروح با نسیمتا بیشه های دورپرواز می کندمریم رضایی...
درونِ من زنی ستنمی پراکند غبارندارد او سرِ ستیز وهیچ گلایه ای ز کستمامِ سالکنارِ میز، زیرِ یک چراغمی نویسد او ز عشق ......
خورشید چون گُلِ سرخی دمید وماه چون کبوتری سپید گریختآفتاب به درّه خیمه برافراشت وشب دوباره بر همه چیز پرده کشیدنسیم در رایحه ی گُل ها پیچید وسایه ها در خواب های طلاییپراکنده شدندهمچون پرندگانی کهدر میانِ شاخ و برگِ درختانسُرور و شادی رابه نمایش آورَندردّپاهای روشنی روی برگ هاستمثلِ گُل هایی که می رویند و چیده می شوندمثل سایه هایی که می گریزند و نمی مانند ......
تو میوه ی بهیدر انتهای شاخه ایبه تاجِ آن درختکه دستِ میوه چین نمی رسد به توتو زنبقی به صخره ایکه زیرِ پای آن شبان و آن رمهلگد نمی شویتو تاکی و با بهار پیچ و تاب می خوریبه سمتِ روشنِ ستاره می رویو موی تو به رنگِ مشعل استتو را به هیچ زینتی نیاز نیستبه جز به دسته های گُلکه بافتم برای موی تو ......