دلم هوایت را دارد این روزها
انگار که مادرت تو را به من سپرده باشد...
گفت نباید ببینی اش
نمیدانست من حتی با چشمهای بسته هم تو را می دیدم...
تو بیا
کمی بعد از آمدن بهار
تو را که ببینند پا پس می کشند گلها...
خیلی وقت بود که از آرزوهایش حرفی نمیزد
مگر تمامشان را به نام من زده بود پدر...
چه بیهوده انتظار یست آمدن بهار
وقتی یادت در زمستان هم گل می کند...
رنگ شاهنامه را به خود ندیده بود
ولی حماسه ها می آفرید مادر...