سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
هستی وُ در جهان من جشن است نیستی... خاک بر سرِ عالم...
سر قرارم و آهنگ می زند بارانبه راهِ آمدنت چنگ می زند بارانبه سقفِ آهنیِ ایستگاهِ تنهاییشبیه هق هقِ آونگ، می زند بارانبه من که خیسم از این گریه های ابر شدهتگرگ می شود و سنگ می زند بارانو شالِ آبیِ من لک به لک کبود شدهکه بر حجابِ عبث، انگ می زند بارانتو می رسی و دلم قطره قطره می ریزداز این معاشقه، دل تنگ می زند بارانپیاده رو، شده کنسرتِ ابر و باد و بهارکه روی چتر تو آهنگ می زند بارانبه احترام من و تو، سکوت می کند...
وای از حسودِ عشق که با آن دو چشمِ تنگچیزی به من نداد به جز حسرتی قشنگحسرت برای بوسه و آغوش و عیش و نوشبر تختِ پادشاهیِ عشقی شراب رنگمعشوقِ بی لیاقتِ من عاشقِ تو شدلعنت به چشم های قشنگت زنِ زرنگ!از جزییاتِ مسئله حرفی نمی زنمزیرا همان حکایتِ آیینه است و سنگشاید سعادت است که عشق و من و جنوننامی نداشتیم در این روزگارِ ننگیادم بماند این که بگویم به منزوییک جرعه نیز قسمتِ من شد از آن شرنگدنبال بیت خوب نباشی در این غز...
قسم به عشق ، که دنیای من اگر دنیاستبیا برای تو باشد هر آنچه در فرداستکه عمر من ، صد و پنجاه سال اگر باشدتمام عمر ، فقط فرصتم همین حالاستبه قدر لذّت یک لحظه چای نوشیدنبه برکتِ گل سرخی که نقش فنجان هاستچقدر قطره ی باران که زیر پا افتادولی طریقتِ دریا هنوز پابرجاستچگونه می شود از پشت دود ماشین هابرای پنجره ثابت کنم جهان زیباست ؟فقط خداست که هر جا و هر زمانی هستبگو که با همه ی شهرتش چرا تنهاست ... ؟...
مرورِ عکسِ تو زیباترین یقینِ من استهمیشه یادِ تو در چشمِ دوربینِ من استمیانِ این همه غم دل خوشم که حدّاقلغمِ ندیدنِ «تو» حالِ بهترینِ من استچقدر عاشقِ آن لحظه ام که چشمانتنشسته آن طرف و محوِ آفرینِ من استزبانِ بازِ من و حرف های ممنوعشو گوش های تو در این میان امینِ من استببین منم؛ زنِ رسمی، زنِ محافظه کارهمیشه گفتنِ اسمِ تو نقطه چینِ من استچگونه بعدِ نمازِ شبم دعا کنمت؟که آن چه دستِ مرا بسته است دینِ من استحواس ...
چقدر عاشق و معشوق مرده اند، امّاهنوز هم که هنوز است عشقِ شان باقی ست...
به شاعرانِ.. . ببخشید: ماعرانِ عزیز،بگو چه کار کنند این همه جوان عزیزکه ذوق آینه شان کشته شد به سنگ شما؛- کهن گراییِ تان - «در گذشته»گان عزیز!به آن بلاغت مجروح روح تان لعنت!چه ظالمانه تلف می شود زمانِ عزیز،برای نقدِ همان «اضطراب سبکی »ِتانچقدر جمله هدر رفته از زبانِ عزیزبه قدر سلطنت مصر، نوچه هم داریدنمی شود به شما گفت: مهربان عزیزکه از تغزلِ تان عشق مبتذل شده استجگردریده زلیخا، شده: بیان عزیزجهان، جهان کثیفی س...
و پرسشی ست قدیمی که همچنان باقی ستکه چند فاجعه تا مرگِ این جهان باقی ست«نبودن» از همه جا مثل سنگ می باردبه بودنی که فقط تکّه ای از آن باقی ستچقدر عاشق و معشوق مرده اند، امّاهنوز هم که هنوز است عشقِ شان باقی ستچه حرمتی ست در انسان که بعدِ این همه قرنخطوطِ خاطره اش روی استخوان باقی ستاگر چه روح و تنم می رود، خوشم با اینکه ذوقِ شاعری ام هست، تا زمان باقی ستمریم جعفری آذرمانی...
کبود و سرخ و بنفش و ...هزار رنگ تر از اینجناب جنگ! بفرماجهان قشنگ تر از این...