پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
مردها را می گویم نه نرها مَردها نمیدانم از کدام سیّاره آمده اندامّا از هَر کجا که آمده اندخوب است که هَستند ..که ته مایه بازوانشان ، امنیّت است ،که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد ،که ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند ،که حافظه شان کوتاه مُدت است وزود یادشان میرودکه جنس قَلبشان مَخملی استکه آغوشِشانتمام تَرس ها را بلد است حل کند ،که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی ،صاف و سادگیست ..که دلشان گرم به لبخند جنس زن استکه بَلدند تما...
شب خسته تر از آن است پیدا کندش آن ماه فریاد سکوتش را هر لحظه زند جانکاهدر ظلمت و تاریکی صد هلهله و فریادکو همسفری ما را یک لحظه شود همراهمریم جوکار دلآرام...
چشمان تو شعر من غزل خواهد کردتلخی ِ زندگیم چون عسل خواهد کرداین جاده منتهی به عشق آخر است فیثاغورث این مساله حل خواهد کردمریم جوکار دلآرام...
هق هق بالشدر خیسی تبدار رختخواب شب بلندتر می شود اتاق عاجزیاد شبهایی که آرام سر بر بالین می گذاشت و زنی سرسخت که کمتر کسی صدای گریه اش را شنیده بود وای از رنج فراقتیک تنه دلش را تبدیل به غمگین ترین شهر جهان کردآخرین خداحافظی ات اولین سلام خیلی چیزها شدمثل خداحافظی فراخ لب در سلام تنگی چپ سینه آنقدر تنگ که اضافی اش مدام از تالاب چشم ها بیرون می ریزد. رفته ای واین فعل ٫اندوهی ست که زنی را صرف بیماری ...
تا ز چشمان خمارش نظرے بر ما شددر دل خسته ے ما غلغلہ و غوغا شد گوشہ چشمِ خمار و لب سرخابے اوشور افکند به جان، ولولہ اے بر پا شدتاب گیسوے بلند و بدن نازڪ او موسیقے ها عجب از ساز تنش اجرا شد چون که شد کعبه رخساره او قبله مندر نمازم چہ تبے زان گل مہ سیما شد یار شد ڪعبه و مقصود دلم قبله ے او ذڪر روز و شب من یاد از آن شہلا شد بجز او راه ندادم بہ حریم دل خویشوه ڪہ از تابش او خانه ے دل زیبا شد مریم جوڪار دلآرا...
آیا اجازه هست تو باشی و من شبیبر رنجها کنار تو نقش فنا زنمآیا اجازه هست که آغوش گرم توجغرافیای من شود و تکیه ها زنمآیا اجازه هست زنم بوسه گردنتعطر تنت برای رضای خدا زنم؟آیا اجازه هست به یک بوسه بر لبتمهری به رسم بیعت مهر و وفا زنم؟آیا اجازه هست بمیرم برای تونام تو را در آن دم آخر صدا زنم؟مریم جوکار دلآرام...
کودک درونمبهشت بودنت رامستانه قدم برمی داردجاریِ تو مصداق تمام بودن هاستسکوت گلو حرفهای نگفته رادر پچ پچ چشم هایمانفریاد می زندبودنی در جبران تمام نبودن ها وهزاران راه نرفتههزاران قدم راکدتاریک ذهندر روشنای چراغ دیده اتپیوند می زندپل معلق عشق و ناباوری رابه باوری از جنس یقین مریم جوکار (دلارام)...
دیر آمد و در گوش من افسانه دلداگی خواند از فکر من با نغمه ایصد ناله شوریدگی راند دیر آمد و عاشق شدن چون دانه چیدن بر من آموخت کنج قفس را تا همیشهپر کشیدن بر من آموخت دیر آمد و بر روی دستش صفحه ای از یک رمان بودافسانه یک زن ،زنی دور از مکان دور از زمان بود دیر امد و در فصل برف پیری و سردی قهوه دنبال چای داغ داغ صادره از لاهجان بوددیر آمد و دیر امد و دیر آمد ودیر امد اما….قلبم میان هر دو دستش ...
دیر آمد و در گوش من افسانه دلداگی خواند از فکر من صد ناله شوریدگی راند دیر آمد و عاشق شدن چون دانه چیدن بر من آموخت کنج قفس را پر کشیدن بر من آموخت دیر آمد و بر روی دستش صفحه ای از یک رمان بودداستان یک زن ،یک زن دور از زمان بود دیر امد و در فصل برف پیری و سردی قهوه دنبال چای داغ داغ لاهجان بوددیر آمد و دیر امد و دیر آمد ودیر امد اما….قلبم میان هر دو دستشدر امان بودمریم جوڪار دلارام...
قدر دان ترافیک م لحظه های با تو بودن نعمتی ست در نقمت مکث زندگی ایست می طلبد زمان مریم جوکار دلآرام...
همینم اثیری در امتداد جاده در شمارش قدم های زده نشده و حوصله چهار چرخ سر رفته که کلافه ملق می زند دره عمیق و متروک را دنده معکوس قشاع گریزان از بند هوسدر تماشای آخر دو کوه گریخته از درهپاره می کند رشته خاطرات رامریم جوڪار دلارام...
در انتظاری عبسپنجره شکستهفریاد زخم خورده رادر هیچ امیدقورت می دهد وصدای اووو اوووی بادکر می کند درزها راو چهارچوبی پر غباردر نگاهی پر دردتن هایی خرده شیشه ها رادر تن ها تماشگر است.مریم جوکار دلآرام...
خوشا سر به سوداى معبود سپردن و فرمان بردن از حضرت دوست!خوشا شیطان درون خویش را به بند کشیدن و از هر چه غیر دوست، چشم پوشیدن! خوشا لحظه قربانى کردن بتهاى ظاهر و باطن به پاى عشق و همسفر شدن با راهیان کوى دلدار! خوشا گرگهاى خشم و غضب را از دیار دل خویش راندن! خوشا نوبت به زمین زدن ناقه هاى تکبر که اسباب زحمت آدمى اند و سد شده اند در مسیر رستگارى اش!خوشا روایت «بسم الله» بر گلوى خویش خواندن و کلمه توحید را بر تخت پادشاهى قلب نشاندن!...
خسته ام از زندگی و هر چه در آن جاری استسهم من از زندگی تنها دو زخم کاری استخسته ام از مردمان بد سرشت خوش نمابی وفایان پر از ننگ به ظاهر باوفاخستگی در زندگی یعنی که پایان جهانمیوه ی امید را افکندن از اعماق جانسال ها بازیچه بودن ساده نیست،درکم نماگر که عاجز گشته ای از درک من،ترکم نمامن زنم،بهتر بگویم شیر زنم،این ساده نیستمثل تو دل نه،که من جان می کنم،این ساده نیستخسته ام از عمق جان همپای مرگ هم نقش دردخسته ام از بی ک...
خوشبختی یک حس است و در درون توست آن را بیرون و در زندگی دیگران جستجو نکن.مریم جوکار (دلآرام)...
عشق یعنی:.در میان این همه چشمان روشن کور باشی .. عفلتا :. در کوی چشمان شبش ناگهان بینا شوی.مریم جوڪار دلارام...
دلخوشی های فراوان! که به یک شبخنده ی از ته دل راهمگی در یک تب..صبح یک جمعه نفرین شده از دل قاپید . آه از نحسی آن روز سیاه .. و چه رویاهایی که به یکباره نموده ست تباه.. آه از آتش دل”که پرو بال پرستو بسوزاند وبسوختو چه امیدهایی کوه حسرت را دید. مریم جوکار دلآرام...
اصلا مهم نیست تا زنده ای مردمان تو را بشناسند یا نه.. مهم این است؛ بعد از رفتنت از رد پایت تا ابد بوی انسانیت به مشام برسد.مریم جوکار دلارام...
زندگی مستمر به معنی انتظاری ست که مرگ آن را ملغی می سازد . جایی که انتخابهایت محدود شد ، جایی که به یکنواختی ها عادت کردی ،جایی که امروزت با دیروزت تفاوتی نداشته به مرگ نزدیکتر شده ای و بزرگترین زجر کاستن انتظار و لفو تمامی انتخابهاست.. بی آنکه با زندگی وداع گفته باشی . همچون زندگی بی روح یک زندانی سیاسی در بند ... هرگز دشمنی نداشتم جز چند بشری از جنس حسادت و گاها اشتباهی به نام فامیل یا رفاقت از جنس بخل!!! که با دور ریختنشان آرامش تازه ...
بی تفاوت بودن بر یکنواختی زندگی چونان چاقوی کندی ست، که گلوی روح آدمی را در تمامی لحظات عمر سخت میخراشد....مریم جوکار(دلآرام)...
چشمی که پرواز پرندگان را ، در آبی آسمان دیده.. هرگز به قفس روبرو خیره نخواهد شد.مریم جوکار دلارام...
تب داردخیابان پاییز کاش هذیان نداشتنت از درخت نمی افتاد مریم جوکار دلارام...
خطوط کف دستت مرز های وطن م دستانت را از من نگیر تبعید می شوم مریم جوکار دلآرام...
نمی دانمترکیب صدایت را می دانم آرام بخش ترینند مریم جوڪار دلارام...
و چشمانت شهر آشوب شعرهایمکه سکرش در هیچ شرابی که هفت زمستان را دیده نمی گنجد. و اما دستانم را که می گیری می پرم از خواب بی حوصلگی.. قفل دستهایت جهان یک نفره را کلید هشت میلیاردی می زند. و امان از گرمای آغوشت؛ هرم مرداد است بر زمهریر روحم تو مرا بر راست سینه میفشاری ، و امید بر دانه دانه شاخه رگهای چپ سینه ام جوانه می زند.و پیوند می زند نگاه های عاشقانه ات پاییز عمرم را به بهار ..هر چه عاشقانه داری به پایم بریز. ...
دیکتاتوری چشمانتحکومت سکولاریسم دلم رابر هم می زنداسارت می ارزدبه آزادی بدون داشتنتتازیانه نگاهت را به جان خریده ام قاضی محکومم کرده به محارب آری من کافری بی دینم جرم تو هم کم نیست بر هم زده ای امنیت روانم را این زن برای توزندگی برای من حافظ را آموختم من از آن روز که دربند توام آزادم...
فاجعه رفتنت داغ تر از هرم مرداد و زنی که باد را پشت پنجره اوووووو می کند -مریم جوکار دلآرام...
توقف شادی در 5:35 دقیقه بامداد نام هیچ کتابی یک تراژدی دردناکدر هوای غبار آلود زنی؛ در هیاهوی زندگی تختی که مرثیه آه سر دادو آرام بخش ترین صدا را گم کرد خسته از گریز مرکز دایره زندگی را پرت می شودیوغ هجربغض تمام نشدنینحس ترین روز و همچناندر بلندای گیس شب تالاب چشم غرق در خونقطره قطره در سایه های سکوت تیغ تیز خاطره می زند شاهرگ بغض را ومردم شهر دلپشت هق هق بالشبا آب دیده می خوردحسرت...
عشق یعنی:برق چشمان شبتبر گیس بلند تاریکی عشق یعنی :مرداد آغوشت در زمهریر بهمن و طلوع لبخندتقبل از سپیده روز عشق یعنی :آمده ای و ابر خاطره ام دیگر خیس باران نیستاین عشق را این دو بازوی حد وطن رادوست دارم. مریم جوکار دلارام...
حیاط خلوت خیالمانتظار آمدنی رامی کشیدتا در حوض آغوششبشوید غم های دلم آمدنت ترنم حیات بود تا ناقوس مرگ را در چشمان شبتبه خاموشی بسپارم مریم جوکار دلآرام...
پیوند می زندبهار من رابه برف زمستانی که بر سرش نشسته استمادر...
در خیالاتمبا خیالت !غزل به غزلاز بوسه سرودم ....
پایان تلخغصه های قصه مادرفرشته ی مرگ...
هق هق بالشخوابِگونه های بی مادر...