پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
فصل قشنگ زندگی استلحظه ای که آرام آرامماهنمایان می شودو ستاره ها چشمک پرانی می کنندتا نم نم بارانبا بوی خوش گلهای بهاریبر بالهای رنگین پروانه هانغمهء وصال بسرایدو بهارمی آید تا که قلبها رابه آغوش عشقبسپاردو مهربانی دلبرانه ناز بریزدبر روح نسیمو زندگی پر شوداز عطر خوش محبتتا گل عشوه کندو جوانه ها ریز ریز بخندندو دلباز هوای یار میکندوااااای که اگرمن باشم وتو باشیو حضرت عشق کرشمه بریزدو باد رقص...
پاییزگاهی مثل یک شعر تلخ استمیچلاند قلبتمیریزد برگتمیگریاند چشمتگاهی هم چون مشعوقهء دلربایی استاز راه که میرسدعشقدوباره جان میگیرد تا زمزمهء نسیم در بزم رنگها عاشقانه به تماشا بکشاند و نوازش کندخستگی هایتدلتنگی هایتشکستگی هایتحتی گاهی با تلخی مرگ درونش به زخم نگاهی تسلی می بخشدگاهی همبی شباهت به سکوت خاطره ها نیستشاید پاییزبغض خفته در گلوی خزان استنمیدانماما هر چه هستیاد تو را در خاطرم تداعی میکند...
گاهیسکوت اتاق ، خواب پنجرهحتیبوی داغ اتو بر تن پیراهنم خیالم راپرت تو می کندو دل ناخودآگاهباز به روزهای دور می رودپی خاطره هایی که دیگر جان ندارندمثل خیال من که دیگررویا نمی بافدآرزو نمی کندحتی دیگر در عطر خوش چشمانیگم نمی شودهر فصل از نگاهمخیس بارانی است که سرمه می کشدبر شکوه شعره های ترکه شکوفه نزده بیوه می شونداما عشقانگار فراموش نمی شودچون هنوز بوسه هایت را که می تکانمجوانه میزندلبهایم...
جان و دلم به دلبری زیر و زبر همی کنی....هنوزابتدای عاشقیستو منهر بار که تو را می بینماز زمزمهء بوسه هایت در گوش باد میگویماز رد نگاهی که آویز چشمانم شدهاز تپش های قلبتکه هر باردر آواز کولی ها شعر سرودمبه تو که فکر میکنمعطر آکنده از نفس هایتشمیمی میشودکه فرو میریزد در گلوگاه احساسمو سرمپر میشود از یاد توآن هنگام که زیر چتر پرواز برگ و بادبا خیالتبه تماشای گندمزار می نشینم...
آه می ریزدبه دلمطنین ناله های خزانهمچون شاپرکی خستهدرونخاطره های دور و دراز عاشقیکجا رفتآن لحظه هایی که بر ناز نگاهمسجده میکردیو من ، میان آغوش تونبض دلتنگی راراهی مرگ خاموش میکردم..آه....اگر تو را یکبار دیگر بیابمبه شوق دیدارتدر میان بغضِ برگ های هزار رنگتو رابلند صدا خواهم زدتا عشقاز من و تو خاطره ای نو بسازداما.....اما افسوسکه درون فصل ها کاروانی ستغریبکه بی شکدر گردش ایاماز همهءرفتن ...
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...