شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
بهار بدون معشوقه نوبرانه ای ست دردناکفرزانه محمدیان...
دلم لک زده برای پاییز!اغراق نباشد جنس پاییز فرق می کند با همه فصل ها.اصلا بوی خاک نم خورده اش،برگ های زرد ش،آسمان ابری اش،غروب های دلگیرش،انار های دل تنگش...آدم را از خود بی خود می کند !پاییز را باید لحظه لحظه اش را نفس کشید .آخ کجایی فصل نارنگی ونوبرانه ها؟...
این غوره هاشراب خواهند شدو انقدرجای خالیت را پر خواهند کردکهحلوایمنوبرانه ی بهارت باشد...تورا جان باراناینبار صبر نکن ......
شبیه نوبرانه هایهرفصل...شیرینی! یلدات مبارک...
تو نوبرانه ی تمام فصلهایی.....
ای نوبرانه ی صَد فصل من! سیبِ تُرد تابستان! دخترِ انارپوش زمستان! بابونه ی بَزم های بارانی! ای ثمره ی صبر...تو بهاری یا پاییز؟ فرشته ای یا انسان؟ صوابی یا دلیل گناه؟ تو نمازی یا گُلِ تسبیح؟من، به شکل یک مُشت، کُنجدِ دلخوش، روی نانِ سنگک تو نشسته ام، ای صبحانه ات نانِ پنیر و بنان! ای شامت، شمع و شراب و دلکش! دامنت را باز کن و سفر من باش. انگشت بر پیشانی ام بکِش و سه بند هر ترانه باش. من در خانه ی خلوت خودم میهمان ماجرای توام. استجابت این سینه ...
شبیه؛نوبرانه های هر فصل...شیرینی...!️️️️...
مردِ مغرور دوست داشتنی ام!این زمستان،این سوزِ دلچسبو این هوای نوبرانهتنها کنار تو با یک فنجان چای گرم میچسبد! که بنشینیم کنار شومینه...و از پشت پنجره هوای زمستان را تماشا کنیم...تو برایم مولانا بخوانی ای که در باغ رخش ره بردیگل تازه به زمستان بستانمن وجودم لبریز شود از تو...آسمان ذوق کند...برف ببارد..ما بوسه بکاریم ..و دنیا بالای سقفِ خانه ای که آدم هایش ماییم آهنگ عشق بنوازد ما برقصیم ...و یکی شویمدر آغوش هم...