یکشنبه , ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
هوای بهار، از رویاها پا به هستی می نهدنسیمی خوشبو، با تَرَنُّمی دلنشین، به ما می رسدشکوفه ها با نغمه های شاد، به خنده ی گل ها می پیوندندو زمین، با زمزمه ی پرندگان، جان می گیردآسمان آبی، صاف و بی غبارباغ ها و چمنزارها، در رقص آهنگ بهاریصبحگاهان، با تابش خورشید درخشان و دل انگیزهمه چیز، در آغوش بهار، جانی دوباره می یابد...
از یک جایی به بعد آتش نههمین که هُرم حضوریگرم و روشنت کند برایت کافیستهمین که دستی تورادر لایه های تودرتوی زندگی پیدا کندو پنهانی ترین احساساتت را بیرون کشدآن گاه زخم هایت را ببوسد برایت کافیستهمین که تودر خلوت خوداز بودنِ پر از نبودنشدلخوشی کوچکی برداری و یادش تو را ببرد تا اوج آسمان ها برایت کافیستچه زیباست کهاز یک جایی به بعد بی آن که شعر باشیزمزمه تنهاییِ یک نفر شویچونان که او همچون نیایشذکر ...
در مرداب آرام و سحرآمیز، گل نیلوفر زیباستآبی و بنفشه ای، همه خلقش مانند پروانه های رنگارنگ، در زیبایی و ظرافت می درخشندبه آغوش آب درخشان خیره می شویم در این زیبایی لحظه هابا فریاد آبی گل رویان، دریایی از آرامش و صلح بر ما می باردزیبایی تو را که در آیینه آب می بینم، مانند تابش خورشید در دلم می درخشدمانند ترانه یی دلنشین، گل نیلوفر زمزمه ای از عشق و امید در گوشم می خواندمرداب آرام و شیرین، با گلهای نیلوفر، داستانی از عشق می گویدو ...
پاییز عاشقانه ای است کهآسمانش دلی پر دارد برای باریدن...و هوایش نفسی تازهبرای زندگی کردن...علیرضا سکاکی...
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبودهیچ چیز به جزیک تیک تاک ساعت دیواریدریافتم باید، باید، بایددیوانه وار دوست بدارم......