پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
امیدواری من در جهان وصال تو باشد...
تو را از بسکه میخواهم خودت هم در عجب ماندی هوای روی گل درسر سرود وصل می خواندیاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم...
غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم...
شب وصال بیاید شبم چو روز شود...
دلم در سر تمنای وصالتسرم در دل تماشای تو دارد...
کن نظری که تشٖنه ام ،بهر وصال عشق تو...
جان بوصالت دهم گر تو بخوانی مرا...
ما که سالهاست بهم رسیدیم برای همه عشاق ارزومندم این وصال را...
هرچند که هرگز نرسیدم به وصالتعمری که حرام تو شد ای عشق حلالت...
جان سپاری به وصالِ تو بِجا بود بِجا️️️...
ای که نزدیک تر از جانی و پنهان ز نگه هجر تو خوش ترم آید ز وصال دگران...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم....
گفتی که به وصلم برسی زود مخور غمآری برسم گر ز غمت زنده بمانم...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!...
سهمِ من از تو صدایی است که نه میشود بوسید نه در آغوش گرفت!...
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفانتبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت......
تا چند کنیم از توقناعت به نگاهی......
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز......
معشوق من شعر استو هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است ....