از آشِ روزگار چنان دهانم سوخت که از ترس آب یخ را هم فوت می کنم
چاک پیراهن و یک بوسه ی ناب از لب تو ترس رسوایی اقوام مسلمان سلام
“سکوت” را “ترس” “عشق” را “عادت” کاش!! خورشیداز سوی چشمانِ تو طلوع کند.
سرم را نه ظلم خم میکند و نه ترس! سرم فقط برای بوسیدن دست های تو خم میشود مادر…
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...
تمام ترسم از این است که یک شب بخواهی به خوابم بیایی و من همچنان به یادت نشسته باشم ....!
مردمی که تحت قانون ظلم به سر میبرند شهامت و فضیلت اخلاقی را از دست میدهند و به مرضِ ترس و چاپلوسی گرفتار میشوند که ریشه حیاتشان را میسوزاند !
ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود نقش رویایی تو هی کم و کمرنگ شود .
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم
مساله این نیست که از مرگ می ترسم. فقط دلم نمی خواهد موقع مردن در محل حاضر باشم!
تو یک بار رفته ای تَرس از دست دادَنت ریخت امروز... فقط عاشقت هستم!
من تو را دوست دارم، زیرا میتوانم در کنار تو ،خودم باشم بی هیچ ترسی...!
تنها رسالت من در جهان دوست داشتن توست ببخش اگر به جنگ و گرسنگی و ترس فکر کرده ام...
قدرت تو در کنترل و انتخاب نگاه تو به دنیاست این نیرو را هرگز دست کم نگیر به جاى پنجره ترس پنجره امید را انتخاب کن.
قدری حالِ خوبِ بی ترسِ فردا را آرزوست..
چیزی را که ذهن قادر به فهم آن نیست/یا پرستش می کند یا از آن می ترسد.