پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دیدمت شبی به خواب و سرخوشم وه ... مگر به خوابها ببینمت...
تو چه هستی،که جز در تو آرام نمی گیرم؟...
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
راستی اگر ترا در این دنیا پیدا نکرده بودم چه می کردم؟...
تو میدمی و آفتاب می شود...
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی...
–عشق؟–تنهاست و از پنجره ای کوتاهبه بیابان های بی مجنون مینگرد......
حس میکنم که لحظه، سهم من از برگهای تاریخ است...
ای کاش که دلقک شده بودم و نه شاعردر کشور من ارزش انسان به نقاب است...
دوستت دارم ای خیالِ لطیفدوستت دارم ای امیدِ محال...
رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود...
با آنکه رفته ای و مرا برده ای ز یادمیخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
دیدمت شبی به خواب و سرخوشموه ... مگر به خواب ها ببینمت...
من از تو میمردماما تو زندگانی من بودی...
می تپد قلبم و با هر تپشی قصه عشق ترا می گوید...
بخدا در دل و جانم نیستهیچ جز حسرت دیدارش...
ناگهان پنجره پر شد از شب...
کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم......
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم...
در دلش جایی اگر بود مراپس چرا دیده زِ دیدارم بست...
و زخم های من همه از عشق استاز عشق، عشق، عشق...
با آنکه رفته ایو مرا برده ای ز یادمی خواهمت هنوزو به جان دوست دارمت...
بس که لبریزم از تو می خواهمچون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سرنَهَمْ آرام به سبک سایه به تو آویزم ......
کسی میآیدکسی میآیدکسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، درصدایش با ماستکسی که آمدنش رانمیشود گرفتو دستبند زد و به زندان انداخت...
دست خودت نیستزن که باشیگاهی رهایش می کنیو پشت سرش آب می ریزیو قناعت می کنی به رویای حضورشبه این امید که او خوشبخت باشد.....
گریزانم از این مردمکه با من به ظاهرهمدم و یکرنگ هستندولی در باطن از فرط حقارتبه دامانم دوصد پیرایه بستند....
گریزانم از این مردم، که تا شعرم شنیدندبرویم چون گلی خوشبو شکفتندولی آن دم که در خلوت نشستندمرا دیوانهای بدنام گفتند......