تویی زاینده رود و من پلِ الله وردی خان ترک افتاده بر جانم نخواه اینگونه ام ویران
چشمانش چنگیز بود و من ایرانی ویران... لیلا قهرمانی آرمینا
من همانم که تو از دور نگاهش کردی لب و لبخند تورا دید دلش ویران شد.
رفتنت زلزله ای بود که ویرانم کرد ارگ بم بودم و مخروبه ی کرمانم کرد...
از زلزله و عشق خبر کس ندهد، آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای...
دست تو با تاریخ در یک کاسه بود انگار بعد از تو ارگ قلب من ویران تر از بم شد . .
تا زمانیکه سلطان دلت خداست کسی نمی تواند دلخوشی هایت را ویران کند
و همان روز که از غصه مرا ویران کرد خانه اش عقد کنان بود نمیدانستم
حالِ یک دل را اگر کردی خراب آماده باش اشکِ چشمِ دلشکسته خانه ویران می کند
ابر اگر از قبله آید، تند باران میشود شاه اگر دزدی نماید، مُلک ویران میشود
دانم که ویران خواهم شد آسان اما نمی گویم نرو ...
میساختم با دست خود کاشانه احساس تو هرچند در اعماق جان یک کاخ ویران بوده ام
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیم ویران شود این شهر که میخانه ندارد
بعدِ ویران شدنم ساخت مرا اما رفت... فرض کن بارِ دگر زلزله دربم بزند
گلایه ها عیبی نداره کنایه هاست که ویران میکند...
و همان روز که از غصه مرا ویران کرد خانه اش عقد کنان بود نمیداستم ..
ویرانم مگر نمی بینی صدایم بم است!