پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تویی زاینده رود و من پلِ الله وردی خانترک افتاده بر جانم نخواه اینگونه ام ویران...
چشمانش چنگیز بود و من ایرانی ویران...لیلا قهرمانی آرمینا...
من همانم که تو از دور نگاهش کردیلب و لبخند تورا دید دلش ویران شد....
رفتنت زلزله ای بود که ویرانم کردارگ بم بودم و مخروبه ی کرمانم کرد......
از زلزله و عشق خبر کس ندهد،آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای......
دست تو با تاریخ در یک کاسه بود انگاربعد از تو ارگ قلب من ویران تر از بم شد.....
تا زمانیکهسلطان دلتخداستکسینمی توانددلخوشی هایت راویران کند...
و همان روز کهاز غصه مرا ویران کردخانه اش عقد کنان بود نمیدانستم...
حالِ یک دل را اگر کردی خراب آماده باشاشکِ چشمِ دلشکسته خانه ویران می کند...
ابر اگر از قبله آید، تند باران میشودشاه اگر دزدی نماید، مُلک ویران میشود...
دانم که ویران خواهم شد آساناما نمی گویم نرو ......
میساختم با دست خود کاشانه احساس توهرچند در اعماق جان یک کاخ ویران بوده ام...
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کندهر دلی را روزگاری عشق ویران می کند...
در حسرت یک نعره ی مستانه بمردیمویران شود این شهر که میخانه ندارد...
بعدِ ویران شدنم ساخت مرا اما رفت...فرض کن بارِ دگر زلزله دربم بزند...
گلایه ها عیبی ندارهکنایه هاست که ویران میکند......
و همان روز که از غصه مرا ویران کرد خانه اش عقد کنان بود نمیداستم .....
ویرانم مگر نمی بینیصدایم بم است!...