پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نبض نگاهمبه شوق دیدن تو میزند..آریا ابراهیمی...
زمان در رگهای زندگیم یخ زده است...سرمای احساس های یخ زده تا مغز استخوانم را منجمد میکند و از انبساط روح یخ زده ام تکه هایی از آن از چشمانم سرازیر میشود...و من در انجماد زمان و سایه سکوت ساعت ها تکرار مردنم را در روزمرگیهای زندگیم نظاره میکنم...در این عصر یخبندان احساس ها، همه جا پر شده از فریادهای یخ زده...نگاه های یخ زده...نفس های یخ زده...خیابان های یخ زده ای که دیگر هیچ قدمی گرمشان نمیکند...خنده های قندیل بسته...وقلب ها...قلبم را سخت...
اگرچه دستانم بسته است و پاهایم توانی برای رفتن ندارد...اگرچه سالهاست فریاد در من مرده است ...و نگاه خسته ام در اسارت اشکها واژه واژه های غم را تداعی میکند...اگرچه خستگی در من حبس شده و خیال رفتن ندارد.. اما میدانم روزی تمام این دردها، خستگی ها،غم ها،محدودیت ها ،ناتوانی ها،...که در من پیله کرده است پروانه هایی🦋 خواهند شد از جنس باور و ایمان من که هیچ غل و زنجیری نمیتواند باور پروازشان را اسیر دنیایی کند که سراسر قفس است .....✍عارفه ع...
صدای ترسانی که از سوز سردی وحشت کند و بی دریغ فریادش را در هیاهوی باد رها کند درخت بیدی که در فراق آخرین روز بهار می گرید و شانه هایش برای نبود انوار طلایی خورشید می لرزد و بادی هولناک در سراسر جهان در نقطه ای از بهار تاریکی می وزد دستانت را به آسمان وفا برسان تا تو را هم سفر کند با باران غمگین عطوفت و ببار بر اقیانوس آرام اما مهیب آتش شعله ور جانت را با خنکای نسیم بسوزان و ترحم دستانت را در گوش کودکان غنچه های غمگین باغ نجوا کن ، قلم را در وجودت...
آه بی حاصل من، گندم زار را به آتش مَکش روزهای رفته به تسخیر تو نیست بیهوده از بهار، صبح رستاخیز راطلب نکن... آسمان هربار که می بارد ،کیمیا بخش زمین وخورشید هر با که طلوع می کند انعکاس روشنی نیست...ماموریت روز از اِبتدای خلقت، فریب دادن غروب به لاجوردی آغاز دلتنگی است.....دِل آفت زده ام ،خبر از موریانه های به ریشه زده ندارد و گرگ های درونم، به خودخوری مشغولند....اَفکار معشوق را در کُمُدی که جای سوزن انداختن ندارد ،چگونه آویزان کنم که...
طبیعت در جریان است. گریه و خنده، مرگ و زندگی و... یکی پس از دیگری بر صحنه ی دنیا نقش خود را ایفا می کنند و می روند! وابستگی و دلبستگی به چیزها و آدم هایی که از قرار معلوم و طبق تجربه ابدی نیستند و خواهند گذشت، با جفا یا وفا و یا شاید مرگ...عاملی دیوانه ساز است که در نهایت به ساعت ها زل زدن به سفیدی دیوار تا سیاهی آن...و زندگی در خاطرات تلخ و شیرین و فراموشی حال و آینده ختم می شود!...
میخوام بدونم وقتی خدا میدونه مسیرمون بهم ختم نمیشه چرا هر روز این چای ته کشیده سرد رو داغ تر از دیروزش میکنه و منو با جمله ی دوستت دارم و صبر داشته باش امیدوارتر میکنه به امیدی که رسیدن نداره...؟عزیزحسینی...
نتوان فهمیدچه میشودانتهای این راهدرذهن نگنجد بس که این راه دشوار استزمان کنارزند همه پرده هاراچه باک هردل در چه حال استبه نوازش کشد باد گیسوانت راگره ای می اندازد که آدم از آن دلگیراستکس نخوانده دست این استاد راباخته آنکس که فکرکندبرترازاستاداستشطرنج گرچه یک بازی ستغافل شودنگاهت زندگی ات کیش و مات استمقصد این راه اگرچه هست نامعلوم ناخدای کشتی نوح فانوس این راه است ..نگین رازقی...
دلم به ویرانیِ یک خانه آباداستکه ترکه دیوارش مرزبین دوجهان استدرون هرکسی ست حرفای ناگفتهدرون هردیواری ست پرازلانه های مورچهیک نفرمیسازدبرای یار درقلبش خانهچهاردیواریِ دیگری پرازکفش های لنگه به لنگههمه درظاهرزیباوشادنددرون خانه هارانتوان دید...!•نگین رازقی•...
حوصله ی سر رفته تاریخنعره پیراهن های عریانو عصری که به یخبندان مبدل شدبر کدام ضلع این مثلثمی توان تکیه کردوبه زندگی با عشق ادامه داد!؟...
شکایتشکایتشکایت...بیشتر بگردلای پرونده هاست ...ندیدی؟دیدی؟دیدی ندیدی !این همان زندگی ست که می گفتم آرمان پرناک...
دنیا را آنقدر کوچک می پنداری که خواب را از هر شب و روزت می گیرد هنوز اشک ها را نشان غم می دانی و لبخند را مقدمه شادی؟اما جهان بزرگ تر از آن است که در حد مقیاس تو باشد کمی تفکر کن...! بنگر به گل هایی که زمستان نمایان می شوند،ابر هایی که تابستان، زمین را از برف هامی پوشانندیا دلقک هایی که خلوتشان از غم پر می شود علیرضانجاری(آرمان)...
ای کاشنسیم صبحگاهیمرا با خود ببردبه دشت بنفشه های وحشیبه کوچه باغهای مهربانیجایی که مردمانش جزبذر صداقت و سادگیچیزی نمی کارند در دل خاکو نمی چینندجز میوه ی راستیو حرفی نمی گویند جز حقیقتنمی دانمبه جایی دورِ دورِ دور شاید نوک کوهیا دیاریکه صدای رودهایشبه رقص می آورد پونه هایی راکه بوسه می زنند بر گونه ی چشمه سارانشو بادشگیسوان درختان بلند راپریشان می کندای کاش.... بادصبا...
مدتهاست که مینویسم. مدتهاست که افکارم به واژه ها پیوند خورده اند. اما مضمون شعرهایم که میشوی، ادبیات را گم میکنم. گویی آرایه ای جز تناقض نمیشناسم. نامت که می آید، کوه ها در نظرم کوچک می شوند. نامت که می آید، واژه ی ترس از لغتنامه ام گم می شود و من می توانم به ضعیف ترین شکل ممکن، قوی بمانم.خیالت چه تکیه گاه امنی ست پدر!هستی که من در هجوم توفان ها آرام مانده ام.هستی که به هیچ زمین لرزه ای، نلرزیده ام. هستی که حتی شبهایم نیز روشن اند.دستهایم...
آمدیم که برویم قصه ی تلخی ست زندگی ...آریا ابراهیمی...
گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم؛که اگر بروم و برگردمهمه چیز سرجایش خواهد ماند وآب از آب هم تکان نخواهد خورد؛اما وقتی که برگشتمپدرم چشمانش کم سو شده بودو مادرم دستانش کم طاقت.کوچه ها خیابان شده بودند وخانه های قدیمی محله مان، برج.پیرمرد کفاش سر گذرمانقاب عکسی با ربان مشکی شده بودو پیکان قراضه ی توی حیاطمان دیگر خبری ازش نبود.تو گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم ومن رفتم و یادم رفت از تو بپرسم که اگر روزی به تو با...
در گوشه ی چشممطلوع و غروب آفتاب همبه هم رسیده اندمنکه دو پای زمان دارمپسچرا به تو نمی رسم ؟!!... آرمان پرناک...
من به تو رسیدموتو به اولعنت به زندگیِ بی وَتَر ! آرمان پرناک...
در سینوسِ صفرِ خاک،اسیر است رودخانهماهی هاجوابِ سلامِ آب را نمی دهندکمی اکالیپتوس لطفاً !! آرمان پرناک...
هیچوقت اجازه نده که کینه با بدست گرفتن قدرت معاهده صلح تاریخ را به چالش بکشدهمه چیز را به مهربانی واگذار کن آری مهربانی بهترین سفیر صلح جهان استنویسنده عطیه چک نژادیان...
چند لحظه دنیا درونت را متوقف کن ویک بار برای همیشه با تمام وجودت انقلاب کن نمیتوانم را از تخت سلطنت پایین بکش ودنیای درونت را به میتوانم واگذار کن میدانم سخت است اما به دنیای بعد نمیتوانم فکر کن با تمام مداد رنگی های دنیابه هر زبانی که بدانی و ندانیخالی از هر تشبیه و استعاره و ایهام تو دیگرمیتوانی واین یعنی زندگینویسنده عطیه چک نژادیان...
غمگین ترین لحظه زمانی است کهکسی رو نداریشادی تو باهاش تقسیم کنی...آریاابراهیمی...
قبل از دوست داشتن و دوست داشته شدن احترام گذاشتن را به یکدیگر هدیه کنیمدوست داشتنی که احترام نداشته باشد نبودنش یک احترام است عزیزحسینی...
آن شب بر خلاف همیشه،آنچه ک ب دست باد سپرده شدآرزوها نبودند! احساسات نام داشتند... فاطمه عبدالوند...
دوباره ساعت صفر و من و خیابان هاو من ک گم شده ام لا ب لای انسان هادوباره ساعت صفر است و بغض من ترک برداشتخوشا ب حال شما ای همیشه خندان ها...
...و هیچکس نمیدانست،که نام آن کبوتر غمگین،که از قلبها گریخته،ایمانست... فروغ فرخزاد...
ای عشق..شکسته ایم مشکن ما رااین گونه به خاک ره میفکن ما راما در تو به چشم دوستی میبینیمای دوست مبین به چشم دشمن ما را.فریدون مشیری...
روحی سرگردان! سینه ای غمگین به وسعت کائنات! چشمانی گوینده تر از زبان! زنده ای بی روح تر از مُرده:)...
برخی انسان ها وجودشان همانند لؤلؤ ارزشمند است و خیالشان همانند عسل شیرین! آنان که در آشوب های زندگی ما حضور دارند و در خوشحالی مان سهم زیادی دارند! به ارادت می نشینند کنارِ آشوب های ذهن مان، و از ما طلب دارند گفتنِ هر آنچه آرامش ذهن مان را به آشوب تبدیل می کند....
همانجا که آدم ها مرا رها کردندهمان لحظه ها که به شانه امن آنها نیاز داشتمآن دم که کسی نماند و تو ماندیان هنگام فهمیدم و تو همچنانخدای قدر مطلق منیدوستت دارم خداوندا......
لبخند زدیو بهار از کوچه های قمصر کاشانبا عطر بهار نارنج های شیرازبه وقت اردیبهشت دوباره تحویل شد 🌱🤍زینب امیری...
انسان های آگاه هوشمندانه ، سخت و با سکوت کار میکنند و موفقیت هایشان غوغا!آنها الگو برای مردم هستند!اما انسان های جاهل برای کار کردن غوغا به پا میکنند و هدفشان تنها لقمه ای برای سیر کردن خویش است و مهم نیست در نهایت به کجا میرسند و موفقیت چندانی کسب نمیکنند.آنها درس عبرت برای برای مردم هستند!...
قومِ قارقار یک طرفو مترسک یک طرف.باور کن،مترسک هم گاهی می ترسد.(آرمان پرناک)...
در این لحظهکه به تماشای رقص مرگ نشسته امتو را در گوش باد زمزمه می کنمبه نامِ بلندِ بامِ خانه ی مانبه نامِ خوشه های روزطلاییبه نامِ خواهشِ گل های شبگردتو را زمزمه می کنمای شجاعدل زندگیهمیشه زنده بمان(آرمان پرناک)...
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺑﺮﻫﺎ , ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ, ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﻣﺎﻩ, ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻗﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﻏﺮﻭﺭ, ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽﺑﯿﺪ ﻣﺠﻨﻮﻥ , ﮔﺮﯾﺰ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺍﻟﺘﻬﺎﺏ ﺧﺎﮎﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ...ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺰﻝ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺳﺮﻭﺩﻩ ﺍﻡ, ﺑﻐﺾ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﻭ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﯽ ﮐﺴﯽ ﻫﺎﯾﻢ...
باور دارم اندوه های شبانه ام را که با تاریکی شب من را در اغوش گرفته.و چه زیباست خفتن در آسمان بی ستاره وقتی که دست شب چشمانم را نوازش میکند از غربت و تنهایی خاطراتم در ذهنم مرور می شود .....قدم میزنم از تنهایی در کوچه های پر و پیچ خم روزگار فریاد میزنم در بیابان های داغ اما جایی برایم دلتنگی معنا پیدا می کند.از شدتش که یک احساس گمشده است آنقدر از تنهایی دلتنگ می شوم که دلم برای قدم های رهگذران عابر پیاده تنگ می شود...
شاید خوردن یک لیوان شربت آلبالو با یخ در تابستان لذت بخش باشدیا لذت اولین برف زمستانقند در دل آدم آب می کندیا حتی شنیدن موسیقی آرام باعث شور در آدم شوداما هیچ کدام به اندازه ی نشستن کنار تو در نیمکت دونفره ی پارکقلبم را به هیجان زندگی وا نمی دارد!!مهدیه باریکانی...
همه ما گمشده ایم آری گمشده هایی که سالها در سرزمین زمان در میان آلاله های باستانی به دنبال خود هستیم.براستی ما کیستیم؟؟عطیه چک نژادیان...
لاشه دلی اگر پیدا کردید متعلق به من است...بیارید برایش مراسم ترحیم بگیریم... -کتایون آتاکیشی زاده...
مثل همه ی مرگ ها روزی خواهد رسید که روحمان هم سراغمان را نخواهد گرفت... اما ما لبخند بی جانمان را حفظ خواهیم کرد! -کتایون آتاکیشی زاده...
فانوس دریایی شده ای...قبله ی نجات تمام غرق شدگان به سمت توست! - کتایون آتاکیشی زاده...
وقتی آب از تعادل خارج شود سیلاب می شودوقتی آتش از تعادل خارج شود آتش فشان میشود وقتی باد از تعادل خارج شود طوفان می شودوقتی انسان از تعادل خارج شود حِیران می شود......
در هاله های شیری رنگ ماه به هنگام بارش ظلمات و سیاهی سرزمینی را دیدم ...فراتر از باورها فراتر از اندیشه های مضاعفتصورش در ذهن ناقص بشریت نمیگنجید جایی که وهم را بدان راه نبود بالاتر از خیال ...من در دور دست ها.به وقت بامدادان به روشنایی.سرزمینی را یافتم فراتر از دین و رنگ و زبان...سرزمینی نیکو...و عاری از هرگونه لکه ای از سیاهیمارا بدانجا خواهند برد غسلمان خواهند داد و انگاه جامعه ای از اطلس و دیبا برتنمان خواهند کرد...
این منم... که در اعماق بی انتهای سیاه چاله ی زندگی به انتظار نوری...نوری که درد چشمان خیس خورده ی مرا کمی با گرمای جان دهنده اش تسکین دهد...دستم را بلند میکنمفریاد میزنمو در عمق وجودم میشکنمدر دریای سیاهی ذهنم دست و پا میزنمتا مبادا غرق شومتا مبادا جانم را بگیرد....من نور را می خواهممیخواهمتا دستان گرمی باشندبر شانه های شکسته امکه سالهاست....زیر بار خفه کننده ی زندگیله شده اند...
مهربانیتنها راه واقعی زیبایی انسان هاست...
کمرنگی ام را پر رنگ کن!بگذار باور کنم حجم نبودنم را در خیالت. اینکه چقدر به من فکر نمیکنی. من هم پر رنگی ات را کمرنگ خواهم کرد......
جملات در دلت تلنبار می شوند. از یک جایی به بعد لبریز میشوی و اشکهایت سرازیر میشوند. اشکها همان حرفهایی ست که نمیزنیم، همان هایی که در دل جا نشدند.ملیکانقدی (پناه)...
« من بهارم که جهان از نفسم خندان است! ^^ »...
چه باک از باد، ریشه در خاک دارم..!...
یک روز صبحاز خواب آینه ها بلند می شوی و می بینی؛آسمان عجیب بوسیدنی شده!دلت می خواهد با تمام آغوشت،وسعت عطرآگینش را تصاحب کنی...هر عابری را که ببینی،شیرینی لبخند نگاهش،به جان شوقت خواهد نشست!می توانی ترنم تنفس درخت ها را بشنوی!می توانی صدای گنجشک ها را بدوی، کودکانه...خیابان خسته ات نمی کند!کوچه ها مهربان هستند!سلام پنجره ها را می توانی لمس کنی با قلبت!در مغازه ها، «دوست داشتن» موجود خواهد بود!و تو؛ مهمان سادگی کلماتم خ...