پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من با تو هیچ یک از خیابان های این شهر را قدم نزدم. سر میز هیچ یک از این کافه ها مهمان لبخند تو نبودم. زیر هیچ بارانی خیسی موهایت را ندیدم. من از تو در دلم فقط یک جای خالی دارم، اما تو در تمام خاطرات من زندگی میکنی. و همین برای دوام آوردنم کافیست! دنیاکیانی...
به خیابان که میروی دلشوره میگیرم. راستش را بخواهی میترسم! مبادا از لای آن همه چشمی که تورا میبیند،کسی تو را نگاه کند و یا در خیال خودش تو را ببوسد. مبادا هنگام بوییدن عطرت چشم هایش را ببندد و یا تورا به دیگری نشان دهد. مبادا کسی غیر از من،تو را آرزو کند... کاش میشد زمان را نگه دارم تا تو رد شوی.دنیاکیانی...
به دنبال خارق العاده بودن نباشفقط کافیستبا وجود نتوانستن ها و نشدن هاو عیب ها و ضعف هایتخودت را دوست بداریچون هیچ وقت نسخه ی ،تظاهر به چیزی غیر از خود بودناز تو شاه و ملکه نمیسازدشکست بخورگریه کن اندوهگین باشخجالت بکشبی حوصله باشاما خودت باشکه این خارق العاده ترین ،راه است. مهدیه باریکانی...
زمان در رگهای زندگیم یخ زده است...سرمای احساس های یخ زده تا مغز استخوانم را منجمد میکند و از انبساط روح یخ زده ام تکه هایی از آن از چشمانم سرازیر میشود...و من در انجماد زمان و سایه سکوت ساعت ها تکرار مردنم را در روزمرگیهای زندگیم نظاره میکنم...در این عصر یخبندان احساس ها، همه جا پر شده از فریادهای یخ زده...نگاه های یخ زده...نفس های یخ زده...خیابان های یخ زده ای که دیگر هیچ قدمی گرمشان نمیکند...خنده های قندیل بسته...وقلب ها...قلبم را سخت...
گمشده ام میان امروز هایی که نیستی، و دلخوشم به فردا هایی که گفته بودی می آیی تا پرونده نبودن هایت برای همیشه بسته شود!گفتی یک روز می آیی تا نبودن هایت جبران شود، اما هرگز نگفتی آن یک روز متعلق به تقویم کدام سال است و من باید در حوالی کدام فصل دنبال رد پایت باشم!نهال آرزوهایم را در برهوت محض کاشته ام و در مضحک ترین حالت ممکن دنبال جرعه ای باران برای سیراب کردنش، و اندکی بهار برای سبز شدنش می گردم!یک امید عبث بی حاصل!شبیه تمام وقت هایی که د...
به چیز هایی رو لازم نیست بنویسی !!اومدم یه سری حرف هایی رو بنویسم دیدم بعضی حرفا نه تنها ارزش زدن نداره حتی ارزش نوشتن هم نداره اما بعضی وقتا اتفاقاتی میوفته کلی حرف هم داری ، حتی ارزش نوشتنش رو هم داره ولی نمینویسی که یادت نمونه یادت نیاد چه روزایی بهت گذشت تا گذشت چه تلخ چه شیرین اکثرا خاطراتی که عمیقا حالمونو خوب یا بد میکنن جایی نوشته نمیشن اما جایی هک میشن که هیچ چیز نمیتونه اونو از بین ببره حتی حک کردن روی سنگ ها هم از بی...
سخت است فراموش کردنت وقتی مدام به تو فکر میکنمباید تو را از حافظه ام بیرون بکشمماهی وقتی از آب بیرون بیایدمیمیرد...
همواره که نباید رو به جلو حرکت کردگاهی لازم است اندکی درنگ کنی نقطه شروع و داشته هایت درآن لحظه را به یاد اوری و تامل کنی که در چه راهی قدم گذاشته ای و به دنبال چه هدفی پیش می روی انگاه شاید بفهمی که برای رسیدن به سرمنزل مقصودت تو فقط نیازمند تغییر افکارت بودی .....✍️ رامین وهاب...
دریافت عشق آسونتره یا پرتاب پیکان الهه ی عشق؟ما انسانها عاشق می شویم تا خصوصیاتی همچون شجاعت ،پشتکار،قدرت،جسارت را که در خود نمی یابیم در جفتمان بیابیم.و آن خصوصیات منفی که در نیمه پنهان وجودمان هست مثل ضعف،ناسازگاری،خشم و ... را در نیمه گمشده مان نبینیم.از اینرو برای کسانی که نسبت به دوست داشتنی بودن خود کاملا معتقد نیستند ،ابراز عشق طرف مقابل همانند جایزه افتخار برای کاری که انجام نداده اند می باشد،و گاها به سختی پذیرای عشق خالص هستند و در...
✍🏻جایی خواندم نوشته بود خدا کند یک اتفاق غیر منتظره بیفتد وسط زندگیمان ؛خدا کند این پاییز که گذشت ،زمستان نیامده ،بهار شود...خدا کند درختان خشک سبز شوند،خدا کند خدا به تنهایی مان رحم کند و....وقتی فکر میکنم چه آرزوهای عجیبی ست...گفتم خدا کند که همه چیز درست سر جایش باشد!!مگر می شود زمستان نباشد و برف نباشد و بارندگی نباشد باز بهاری زیبا داشت!مگر می شود درختان خشک نباشد که نیمکت چوبی نداشته باشیم و کاغذی نباشد که کتابی نباشد که در روی نیمکت چو...
ما در تمام زندگی تجربه های زیادی از لذت و سرخوشی،شکست و ناکامی ،تحقیر ها و سرزنش ها و تشویق ها و موفقیت ها را با تمام وجود درک میکنیم.اما میل شدید آدمی به رنج است ناخود اگاه دردها و رنجها بیشترین ماندگاری و فشار را به ما تحمیل میکند!زمان یکی از اجزای هوشمند هستی است که در مقابل خواسته های زور گویانه ی ما واکنش منفی نشان میدهد.مثلا زمانی که میخواهیم در یک شادی بیشتر بمانیم و زمان را متوقف کنیم زمان سریع تر میگذرد و انگاه که میخواهیم لحظات سخ...
✍🏻عبارت تاکیدی:هر نهالی با امید روزی جوانه میزند،امید را در خانه ی دلمان با رویا زنده نگه داریم.🌱نهال،دختر آخر پروین دخت، هرروزصبح به محض چشمک زدن خورشید، ازلابلای پرده ی تور اتاقش، به آرامی با سرانگشتان ظریفش ، پلکهای هنوز در خواب مانده از رویایش را، نوازش میداد و مشتاقانه دمپایی های قرمز رنگش را می پوشید و روانه آشپزخانه کوچکشان میشد آشپزخانه ای با کابیت های چوبی سبز رنگ که رنگ آمیزیش کار خودش بود،کتری را روشن می کرد، به صورت مهتاب گونه اش...
مایک عذرخواهی به خودمان بدهکاریمبرای تمام وقت هاییکه می دانستیم قدرمان را نمیدانند،اما باز محبت کردیممی دانستیم حرفمان را نمی فهمنداما باز گفتیممی دانستیم حقیقت را نمی گویند اما باز وانمود کردیم که باور می کنیمتا خجالت نکشندما به خودمان یک عذرخواهی بدهکاریمبرای تمام وقت هایی که سکوت کردیم مبادا آدمِ رو به رو، دلش چون ما بشکند......
تو را در پریشانیِ خوابی دیدم؛سراسیمه بودی ورنگ به رخسار نداشتی.پا برهنه و بی واهمهمی دوییدی...می دویدی تا به آغوشم برسی،رسیدی و من را در حریمِ امن ات جای دادی.اشک شوقم را با دست هایت پاک کردی.بی پروا مرا بلند کردیچرخاندی و چرخاندی؛من جوانه زدم، سبز شدم!آن جا یافتم کهمن فقط در حصار دستانِ توپیچکی می شوم؛و رو به آسمان اوج می گیرم.زل زدم به توبه خطوطِ موازی صورتت؛گویی فلسفی ترین داستانِ قرن را می خواندم؛می خواندم...