پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در میان شب های بی انتها که صدای جنگ، در گوشِ تاریخِ خسته طنین می افکند، سکوتی بلند به انتظارِ فراموشی نشسته است. آدمی، کودکی در آغوش جهان، گم شده در جاده های خون زده، به دنبال نانی که طعمِ گرسنگی ندهد، و آبی که رنگ اشک نباشد.آیا امید همچنان در خاکستر این زمینِ سوخته ریشه خواهد زد؟ آیا در سایه بان این شب های بی ستاره دوباره خورشیدی طلوع خواهد کرد که نه از غرب باشد و نه از شرق، بلکه از قلب ها...
نظر هایت چنان شلاقیست به دلچکه چکه واژه می تراشد زبان عزیزحسینی...
شب ها به یاد تو بیدار ماندم ز هجران تو دل به آزار ماندمتو رفتی و من با دل خسته تنها در حسرت دیدنت زار ماندمدل را به عشقت سپردم شکسته همچون غریبی به بازار ماندمتو نوری که خاموش شد در نگاهم به تاریکی شب گرفتار ماندمهر لحظه بی تو گذشت از سر درد در حسرت آن روزگار ماندمعزیزحسینی...
دردم آنست نتوانم عریان کنم نتوانم گریان کنم دردم آنست نه در سینه پنهان کنم نه در زبان گفتار کنم دردم همیست ندانم چه دردیست ندانم که ندانمعزیز حسینی...
سیاه بختان بخشی از داستان محکوم به سرنوشت اجباریهمه چیز به یک چشمه ی از گوه و لجن تبدیل شده است، جایی که حتی آب نیز بوی لجن می دهد. همه چیز به اجبار است، مانند یک طوفان بزرگ که همه را در خود فرو می برد و هیچ راهی برای جلوگیری از آن وجود ندارد. نمیدانم از من چرا هیچ کس نمی پرسد که آیا من می خواهم در این لجن فرسوده و خسته بمانم یا خیر؟حوصله ام از این دنیا سیر شده است، هر روز با یک تکرار بی پایان از چیزهایی که دوست ندارم روبرو ...
یک لحظه دلم خواست که در آغوش تو باشم بی تابی قلبم به تمنای تو باشم آن چشم خمارت که مرا برده ز خود دور چون سایه همیشه پی روی تو باشم لب های تو چون شهد، پر از عشق و امید است من مست ز هر جرعه ی آن بوی تو باشم هر شب به خیالم که کنار تو نشستم دل خسته ز دوری، غرق در کوی تو باشم خورشید که تابید، به دنیای دلم گفت آرام ترین لحظه، هم آوای تو باشم در دفتر عشقم، همه اشعار تو باشد من شاعر دیوان پر از موی تو باشم ...
در جهانی که ایده ها به زندان می روند و فکرها به زنجیر می خورند، صدای آزادی به شجاعت نیاز دارد. آن آزادی که به ما اجازه می دهد تا فکر کنیم، بگوییم و عمل کنیم بدون هیچگونه سوءاستفاده و محدودیتی. در دنیایی که از تابوها و اصول گرایی غلبه می کند، ما نیازمند نگاهی برای شکستن زنجیرهای ذهنی و ترویج آزادی اندیشه هستیم.عزیزحسینی...
من آیینه تو هستم عزیز حسینی...
انسان غمگین دنیا را زیبا تر می بیند .عزیز حسینی...
شاید باران،تنها صدای تو را برای من آورد،یا شاید باد،عطر تو را از لابه لای گل های پژمرده بیاورد.چه غم انگیز است این شب ها،وقتی ماه، پشت ابرها پنهان می شود،و من به یاد تو،از دل این تاریکی ها عبور می کنم.دلم برای آن لبخندهایی که هیچ گاه بازنمی گردند تنگ شده،برای آن نگاه های کوتاه و ناگهانی،که مثل برق می درخشیدند و خاموش می شدند.آه، اگر زمان می توانست دوباره به عقب بازگردد،شاید این بار،ما در همان خیابان های خالی،یکدی...
گاه گاه که دلم هوایت میکند نه شعر میتواند تفسیرت کند نه داستان .ای عزیز ترین لبخند شب های تاریکم تو بگو چگونه این لبخند کشنده ی درد را برایت بسرایم تو بگو ،سکوت نکن ، حرفی بزن تو بگو چگونه این پنجره ی در انزوا را روشن کنم تو بگوو معنای این دل اندوه بار سرسبز چیست..؟تو بگو ، یا برایم کمی از لبخند هایت را بنویس و پست کن تا یک عمر ، دل سیر بنشینم به تماشای خواندنش تو بگوو ای فرشته ی قصه های تاریک من تو بگو ،چگونه صدایت کنم ،آوا...
آدم وقتی معشوق خود را از دست میدهد تازه عاشقانه هایش شروع میشودو این چنین است که سالهاست برایت مینویسم بی آنکه بدانم میخوانی یانه...... عزیز حسینی...
من عزیز حسینی هستم و اعتقاد دارم که احترام به حریم شخصی یکی از ارزش های بنیادین زندگی انسانی است. احترام به حریم شخصی، به معنای احترام به انتخابات، دیدگاه ها و فضای خصوصی فرد است. من همیشه سعی می کنم در تمامی ارتباطاتم با دیگران، این احترام را به کار ببرم و آنها را به عنوان افراد مستقل و با ارزش شناخته و احترام بگذارم.بدون شک، احترام به حریم شخصی یکی از اصول اساسی ارتباطات انسانی و نشانه بلندمرتبه اخلاقی است که باید در تمامی ابعاد زندگی اجتماعی...
تنها راه خارج شدن از فکر دیگران ، فکر کردن است . عزیز حسینی...
پذیرفتن واقعیت تلخ شیرین تر از دروغ شیرین و زهر آلود است. عزیز حسینی...
من چیزی برای گفتن از خود ندارم هر آنچه در دل خود می پنداری من همانم . عزیز حسینی...
عشق بورز ، اما نه آنقدر که عشق را فراموش کنیعزیز حسینی...
چشمان آبی تو آدم را به یغما میبرد در چشمان تو، سرگردان می شوم، گم می شوم،با آرزوی یک لحظه از آرامش تویی دنیایی که در آغوشت، همه اندازه ها فراموش می شود،و هر لحظه با تو، یک سفر به دنیای جدید آغاز می شود.در چشمان تو، داستان های بی پایان می خوانم،داستان هایی که همیشه مرا به سوی خود می کشانند.چشمانت مثل دریایی عمیق است،که هر بار که در آن نگاه می کنم، در آن فرو می روم و گم می شوم.در چشمان تو، جادویی نهفته است که مرا به سوی خود ...
خب میدانم که میدانی ،دلم از فراغت چه ها میکشد بر زبان نمی آوری ... ولی چشمانت ....چشمانت تمامش را گشوده است ..عزیز حسینی...
نور چشم من کجایی؟ماه تمام می شود، اشک های کوچه ها خشک شدند.گل ها دیگر بو و رنگی ندارند،تو کجایی...؟!تو کجایی که بهار نمی آید؟در سکوت تاریک، صدای پایان می آید،خستگی در دل هر باران می پوسیدباد بهار را به خود می برد و منتنها در این خزان غمگین باقی مانده ام.تو کجایی ...؟!تو کجایی که بهار نمی آید؟آسمان پوچ و خالی از نور است،خورشید در غروب گم شده است.دل من در این تنهایی سرگردان است تو کجایی...!؟تو کجایی که بهار نمی آید...
آیینه ات را پیدا کن تا در دیگران گم نشوی....عزیز حسینی...
دیگر دوستت نخواهم داشت و تو هرگز این را باور نخواهی کرد.عزیز حسینی...
خوشبختی را در قلبی بجوی که تو را دوست دارد .عزیز حسینی...
یاد گرفته ام برای دلخوشی ،تغییر ،همدردی ،دوستیعشق ورزیدن ، آموختن ،خندیدن و....در انتظار چیزی نمانم سال هم که نو شود عده ایی از ما فقط یک سال پیر تر می شویم نه بزرگتر .و این یک توهم است که با سال نو ، آدم نو می آیدعزیز حسینی...
انسانها وقتی از خودشان میترسند چطور میتوانند گام دوم را برای تغییر جهان بردارند.عزیزحسینی...
زندگی به همان اندازه که میتواند زیبا باشد چندین برابر میتواند نفرت انگیز و بی معنا باشد.عزیز حسینی...
اگر از من بپرسید خوشبختی را کجا میشود پیدا کرد در جواب به شما میگویم آنجا که با عقاید دیگران زندگی نکنید اما بی احترامی هم نکنید ..عزیز حسینی...
اگر یک تیر در خشاب اسلحه ات داشته باشی چه کسی را خواهی کشت افکارت یا جسمت ...؟!اگر افکارت را بکشی جسمت زنده خواهی مانداما اگر جسمت را بکشی ، افکارت زنده خواهد ماندتو کدام یک را خواهی کشت....؟!عزیز حسینی...
کسی که نمی اندیشد برده ی آنهایی است که می اندیشد حتی به اشتباه ..عزیز حسینی...
افکار شما اشتباه نیست فقط جایی درستی نتوانسته اید بیانش کنیدعزیزحسینی...
به گلبه سوی گل بیندازم نگاهیکه از شادی های تو می خنددباغ و بوستان در آغوش عشقرقص می کنند و برافروخته می شوندبه سوی گل پرتاب می کنم دلیکه از پاکی و زیبایی تو می تپدرنگارنگی تو همه را فریب می دهدجان به لب می رسد و خوشی می آیدبه سوی گل سپر می زنم اشکیکه از شور و شعف عشق تو می چکدشور زندگیم را در آغوش می گیردو در آغوش عشق تو می سوزمبه سوی گل پرواز می کنم آرزوییکه از خواب های ناز تو می پردآرزویی که در قلب من سبز م...
نامه سوم گرفتاری تو، آبگیرم خود را از زیر پایین هایی که نهان شده در روحم، باز می کند. دوری توآن بی معنایی است که دلم را به سوی یک وجود بی جهت می کشاند. آیا زندگی بی تو همچنان ارزشی دارد؟ آیا همه چیز چنان خالی و بی معناست که خسته ام از این نامعنی بودنم؟صبح های بی تو بیدار می شوم و همچنان در خیال تو برقصانم، اما زندگی تمام اشکالی که به من می دهد، هیچ نوع معنا و هدفی برای من ندارد. من در جستجوی یک وجود بی معنا هستم،...
نامه دومبا دردی که از دوری تو در سینه ام می سوزد، قدم های خسته ام را همچنان جلو می برم. هر شب زیر آسمان تاریک، صدای ناله هایم به دستان باد می سپارم و خسته شده از تنهایی، به خاموشی شب می گویم: آیا عشق هنوز در این دنیا وجود دارد؟زمین تحت پایم لرزیده است، همچنان دستانم به دنبال تو می گردد، اما تو در غروب غم، به من پاسخی نمی دهی. نگاهم به آسمان خیره شده است، آنجا که میلاد آرزوهایم را بر دل ستارگان نوشته ای.عشق به تو، م...
نامه اول بی نامِ عزیزم،از آغازِ دستانِ بی نامت، بر بیابانِ عمرم سرگشته شدمشب ها تنها، در خاموشیِ یک همایشِ غم غرق می شومتازه ست این راهِ پایان، بلبلِ عاشقی از دست رفتهصدایِ ناله ها و آهنگِ درد، همراهِ من در سرزمینِ حیرت استمن را بپذیر در دستانِ عشق، پیوسته با تو می بینمبا زبانِ خاموشی، دلسوزانه غمت را می خوانمدر چشمانِ تو اشکی از غرور بریختهو روحم را در برابرِ فراقت می خوابانمعشق، چه قدر تلخ است در این طریقِ مجرو...
در باغ گل نرگس و سوسن خوش بودر این دلم آتش عشقت افروز بودر شب هجر تو پروانه ای می شومجانم را در پی تو افروز بودر چشمانت رازهایی پنهان استدلم در حال شکفتن راز بوبا لبخندت به دلم زندگی می دهیعشق تو در کنارم افروز بوای عزیز ، به ره عشق بپیوند،کهفرشته ،عشق را در جان بسوز بوعزیز حسینی...
عمریست در واپسین ،انزوای تاریک پنجره نشسته امکه شاید روزی تو باز آیی .عابران خسته ی شب نشین ،آن لحضه را که تو بر من پا میگذاری به تصویر می کشانندآن لحضه که ابرهای مه آلود ،از آواز سکوت پر استو من برای گریستن خویش آن لحظه را سوار بر گیسوان باد میگذارم .تو می آیی سلام می دهی ما بهم نگاه میکنیم ، و تو بی دلیل می خندیو صدای بادی که منزلگه سالیان مرا به صدا در می آوردصدای سالها غربت را در منِ سیاه تکان می دهدو من هرگز به یاد نخوا...
و تو امشب در میان زوزه های نالان گرگ به رَجعت می اندیشی ،و من دیگر نیستم که بخواهم ، مرا در جُستجوی خویش بازگردانی .عزیزحسینی...
در سینه ام نگاهی از غم پر استزندگی بی تو به تاریکی می کشدبی تو، دلم یک صحرای خالیستدر غروب هر روز، تنها رنگم رنگ غم استچشمانم به خاکستری درآمده استپر از اشک و ناله های بی خبر از خندهتو رفتی و باقی ماندم با خاطراتهر شب در خواب، تو را به یاد می کشمدر دلم یک خستگی بی پایان استزندگی بی تو، همچون جنگلی بی برگ استبی تو، دنیا خشکیده و بی روح می شوداز نبود تو، قلبم تباه و خسته استمن در این روزهای تلخ و سردبازیگوش تقدیر در ...
زندگینامه عزیزحسینیعزیزحسینی ، نویسنده وشاعر جوان افغانستانی است .او در ۲۳ مرداد ۱۳۸۱ در ولایت دایکندی در شهر لرگر در افغانستان متولد شد.عزیزحسینی به دلیل افکار و نو اندیشی و مهربانی بی حد و مرزش با مردم و کودکان ،در بین اقوام و مردم شهری که در آن زندگی میکرد بسیار مورد احترام و تشویق شد .عزیزحسینی در سال ۱۳۸۸ که ۶ سال داشت به همراه خانواده به ایران مهاجرت کردن ،و دوران ابتدایی و دبیرستان خود را در شهر کرج به اتمام رساند .عزیزحسینی در د...
به تو می آیدتو ماهی ، آسمان نه ، که خدا به تو می آید در این سر زمین عجایب ، وفا به تو می آیدتو مهربانی ، در کلام شرم و حیا داری اما ، وقتی میخندی ، زیبا به تو می آید بانوی غزل هستی ، همچو گل ، هر جا شعر و غزل باشد ، شُعرا به تو می آید بانو می دانم نمیخواهی دلت با من باشد ولی اشک نه ، عجیب این چشمها به تو می آیدتو نمی دانی ،ولی وقتی به فکر می روی جلوی چشمم، صدها ،چرا به تو می آیدتو ماهی ، آسمان نه ،ستاره نه ، خورش...
باور نکردم بار اول که دیدم گیسوی تو را باور نکردم آنقدر زیبا بود ، که ماه را با خبر نکردم تو فراتر از خدا بودی ، دیدم که .. ..احساس عجیبی ست ، جذاب تر نکردم پیچیدگی چشمانت ، غرورم را زود شکستتا آمدم بگویم ، بانو عا.... دل اسکندر نکردم دنیا بر سرم آوار می گشت ، چه می کردم در طالع من نبود شادی ، دل خوشحالتر نکردم راه را گم کردم ،دلم سخت متعجب بود !که چرا ، تو را آن لحضه خبر نکردم ....؟باورش سخت ، نشود باور تو هرگز ...
در رخت خاموشی غم فروغ وجودغصه ها نثار عشق، سوزان همه وجودروزگار بی چابک در گردابی گرفتارمانده ام در پیغمبرش، بی رحم کرد وجودمرگ زورد رس، آتشی در دل افکندپرواز زندگی ما، به پایان برد وجودآن شبی که خاطرهٔ تلخ راهم پر کرداز حضور خوبان، غمی بر دلم نشست وجودبا مرگ زورد رس، هر آرزویی فرو رفتآن حسرت که در دل، بی آرام می زد وجوداما در برابر مرگ، غرور باید کند سرزیرا جان می میرد، اما خلود می کند وجودعزیزحسینی...
گرفتار دلتنگی و دوریمدر آغوش تنهایی گم شده امباد سرد دلتنگی در حال وزیدن استآیا بهانه ای برای بازگشت وجود دارد؟دوری بین ما دیواری سنگین استآرزوهایمان را به هم پیوندیدآیا می توانیم در دستان هم بمانیم؟یا هر یک به سوی جهان خود بپریم؟صدای دلتنگی در ذهنم می رقصدخواهشی برای بازگشت به تنهایی می کندچقدر آرامش در دل دوری پیدا کرده استآیا دستان عشق می توانند ما را به هم برسانند؟شب ها در شرایط تاریک و بی نوریادگاری نازک از تو...
رمانم بگودر سایه های پرده های تاریک شب، نگاهم به او معلق شد. خیره شدم در این غریبه ای که از هیچ کجا آمده بود. مانند یک قطره نور در اقیانوسی از گمراهی، در قلبم نقش برداشت. احساسی عجیب و غریب، همزمان ترس و شور بر احساسم غلبه کرد. چه بود که مرا به اینجا کشید؟او با چشمانی پر از راز و رمز، با لبخندی معصوم و خیره کننده، در سکوتی آرام، به سمتم نگاه می کرد. نگاهی که همه چیز را تغییر داد. هیچ کلمه ای لازم نبود. گفتار او در دل شب چنان...
نامت تا بر زبان با من است سودای تو دیگر نام من است ز سودایت زخمی ز بالان خوردغم نباشد گوهر غمی چون تو من استگفتی گر روزی نباشم فراموشت شوم از من بر نیاید نام تو بر سینه کفن است تار های نفسم با غم تو درگیر است فرشته وصال امشب به مداوا رفتن است درد و رنج جوانی کشیده ام تو را دیده ام می خندی و نفس باشد ،امشب مستی من است عزیزحسینی...
زیر تار گیسوی تو دنیا بمیرد گُنه ز جانب من دنیا بمیردبر مرکب عشق تو گشته ام قوبخند که قوی تنها زیبا بمیردهر شب به هوای تو گرفتارم هرکه مجنون شما گشته ها بمیردبر دیده ی تو دائم شدن شاعر با تو سعدی حافظ مولانا بمیردبانوی غزل هستی من چشم به راهت عزیزتو شاعر این قرن غزل ها بمیردعزیزحسینی24/6/1402...
نمی دانم چه روز از هفته ،ماه و سال است که این نوشته را میخوانی ، بخوان و بدان زندگی بدون تو سرما خورده است .امروز شنبه ۱۸ ادیبهشت سال ۱۴۰۲هست که بنام عشق مینویسم به نام کسی که با خیالت کفش های عشق را به پا کرد و در راستای تو ،طاقتش به یک چوپ کبریت رسید.به راه افتاده ام با کفش های پینه دوز و کوله باری اشک بر دوش ،میخواهم بروم از این شهر ،شهری که هر بند بند نوشته های من اثر اوست ،میروم اما اینبار خودم را در شهرت جا نمیگذارم ،نمیخواهم زندگی تو...
سکوت چون دم نوش نعنا مدتهاست دگر در من دم کشیده ست مدت هاست که سکوت مرا در انحنای تو به خود وا داشته در گذر ایاموقتی نیستی چیزی به نام تو ،در من می گریددر این منزلگه تو کیستی...؟!که چنین و چنان مرا به سکوت وا داشته است...!؟چیزی برایم جاذبه ایی ندارد نه کتاب ، نه دوست ،نه خانواده ، نه کسی که مرا درک کند من گم شده ام ،مرا پیدا کنمیخواهم مدتی تنها باشم نمی دانم چقدر می خواهد زمان ببرد یک ثانیه ،یک دقیقه ،یک ساعت ،یک روز ،یک ...
اینجا با منی ،اینجا می گریدآنجا با منی ، آنجا می گریدهر آنجا بامنی ،هر آنجا می گریداینجا در انزوای تاریک توابر در آسمان ستاره در ماه شب در شب می گرید بگو ای دوست بگو کیستی ...؟!که در منزلگه من درد و فغان ز تو می گرید دیگر جوان نیستم معشوق و عشاق هم نیستم پیر و ناتوان هم نیستم به راستی من کیستم که تو با منی ،من می گرید ای نا آشنا ،ای گل به گونه انداختهای که صدای تو طنین زمزمه های فردای من است اما من تو را نمی ...
احساس میکنم طعم تازه یی از میوه های نارس تو در باغ وجودم جوانه کرده و من در اینجا سخت گله مندممی خواهم بروم ،اما کجا؟چند فرسخ دور تر از اینجا.نمیدانم فقط میخواهم بروم تا گلی را به باغبان هدیه کنم. اما کدام باغبان، نمیدانم، شاید خل شدم. شاید نمی توانم زندگی در پشت پنجره ی تنها را تحمل کنم.شاید نمیخواهم چیزی را برای کسی باز گو کنم.شاید خیال میکنم وسواس فکری در وجود من از بودن هر روز تو در اینجا سخت گله مند است. و من ا...