پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بر نمی گرداند سرش راحتی آنکه آشناصدایش می کندپاشیده بر صورتشاسیدی تاریککه پوشیه می زندحتی بر باورشبرگردان سرت راماه پیشانی!ونگوگ غمت را می کشدبستری شدن در چشم های توآرزوی هر پنجره ی مجنونی ستبرگردان سرت راماه پیشانی!مننخ به نخمی کشم غمت رامو به موبند به بندِ انگشتانمتو زیباییو کاش بدانیلمسِ لطیفِ حقیقت رااز دست های یک روشندلماه پیشانی!بدوزستاره های مرابه شالت، پیراهنت، دامنتو امض...
ماه پیشانی!بدوزستاره های مرابه شالت، پیراهنت، دامنتو امضا بزن لبخندت راپای لب های این شعر!«آرمان پرناک»...
تو زیباییو کاش بدانیلمسِ لطیفِ حقیقت رااز دست های یک روشندل...«آرمان پرناک»...
برگردان سرت راماه پیشانی!مننخ به نخمی کشم غمت رامو به موبند به بندِ انگشتانم«آرمان پرناک»...
برگردان سرت راماه پیشانی!ونگوگ غمت را می کشدبستری شدن در چشم های توآرزوی هر پنجره ی مجنونی ست«آرمان پرناک»...
پاشیده بر صورتشاسیدی تاریککه پوشیه می زندحتی بر باورش...«آرمان پرناک»...
بر نمی گرداند سرش راحتی آنکه آشناصدایش می کند«آرمان پرناک»...
گاهی شبیه قلبگاهی شبیه بغلو گاهی شبیه قلاب !ابرهای اتاقمبلد شده اند به هر شکلیبدل شوند...«آرمان پرناک»...
اُقیانوسچشم هایت بودکه تُنگ را ماهی می کردماهی شدم اماراهیِ لوله های نفت...«آرمان پرناک»...
می بینی؟هیچکسدیوارِ ما را ورق نمی زنددخترک!کاش کبریتی مانده بودمی شد نصفش کردیکی برای شب های نفتی اتیکی برای کتابِ تاریکِ من...«آرمان پرناک»...
درونِ چاهِ دلم خونستبِکِش طنابِ گلویم راکه خنده ات به دلم مانده...«آرمان پرناک»...
دور شدیدورتر شدیمی خواستم از آب بگیرمتکودکی ام نگذاشتقایق کاغذی!حالا آنقدر دیر شده ایکه دستِ رود هم کوتاه است...«آرمان پرناک»...
هر روزبا تکانِ بوته ایخال هایش را پاک می کندو خودش را خاک...پلنگِ دیروزچه می دانستفردایشبه مویِ بادی بند است«آرمان پرناک»...
یک دست کم بوداز جیب های خاکدست هایی دیگر در آورد درختبرای نوشتن از ردپای منجمدبرای نوشتن از دو پای منجمدبرای نوشتن از دو دستِ منجمدبرای نوشتن از دهانِ منجمدبرای نوشتن از جنگلی بدونِ سر...«آرمان پرناک»...
یک دست کم بوددست هایی دیگر در آوردبرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هابرای دستگیری از بادبادک هاو برای تکان دادنِ بادها!«آرمان پرناک»...
یک دست کم بودمیان شلوغیِ شبدست هایی دیگر در آوردبرای اجازه از چشم های خدابرای آنکه اشاره کند به تخته سیاهِ آسمانبه رنگین کمانی که رنگش مثل گچ سفیدبه ابری که پاک می کند حروفِ آفتاب رابه قرصِ ماهی که پنهانی می جودویرگول ویرگول ویرگول والیوم و به کبوتری غریبکه نوشته می شودخوانده نمی شود«آرمان پرناک»...
ببخشنمی توانم پَس اش دهماین آخرین لبخند تو بودهنگامِ کیک بُریدنباید در کیف پول پنهان بماندنمی توانم پس اش دهمببخش...«آرمان پرناک»...
گاهی دست هایممی کوشنددر جیب های شلوارمدستی پیدا کنندکه تصادفاً راه گم کرده استطفلکی ها حق دارندپس از سالها کار و تلاشاز عصاگری، برای چانه ی یک شاعر گرفتهتا شغلِ شریفِ اشک پاک کُنیدستی پیدا کنندآس نشاندستی که کامل کندژستِ نیم قلبدر عکس های مرا...«آرمان پرناک»...
پلک میزنمکانال میزنمپلک میزنممگر به من استچه روشن باشد چه خاموشتلویزیونتصویرِ تو را قاب می گیرد«آرمان پرناک»...
پلک می زنمکانال می زنمپلک می زنممگر به من استچه روشن باشد چه خاموشتلویزیونتصویرِ تو را قاب می گیردخودت ببینکه دست هااز کنترل خارج شده اندو دارند موهایت راو دارند موهایت راخرگوشی می بافندتکلیف روشن است:دست از سرت بر نخواهم گذاشتحالا هر چقدر هم بخواهندفرار کنند موهایتهر چقدر هم تلاش کنیکلاه بر سرم بگذاری«آرمان پرناک»...
زندگی یا مرگمرگ یا زندگیفرقی ندارد کدام سوبندبازِ خسته فقطآغوشِ باز می خواهد«آرمان پرناک»...
دست ها، پاهایم راپاها، دست هایم را...چشم بستهزیرِ ساعت دیواریبه تکه هایمبه بال در آوردنبه بیرون از پنجره فکر می کنمدست روی هر چه گذاشتمپا روی هر چه گذاشتمچشم روی هر چه گذاشتممین بود و مین بود و مین ...می ترسمبچینم تکه های این پازل راو دوبارهجای قلبم خالی بماندمی ترسم دوباره نفس بکشمو چیزی ناگهان منفجر شودمی ترسم این شعرِ طولانیبه دستِ ...«آرمان پرناک»...
این خانه پنهان می کندپروانه های مُرده راشمعی که دارد می خوردمیلادِ یک افسرده را...«آرمان پرناک»...
اینجا کسی فکر تو نیستهمسایه ات، دیوارِ توستدلخوش به آزادی نباشوقتی قفس، پرگارِ توست...«آرمان پرناک»...
می گفتچشم برای ندیدن استچشم هایم را بستمدرشت تر از خط بریلآدرسِ تمامِ بن بست ها رابر کمر داشت!«آرمان پرناک»...
لباسِ دامادی؟نه مادر!فقط اندوهبه اندامِ این روح می آید...«آرمان پرناک»...
چشم هایش رابه آفتاب بخشیدتا از دریچه ی یک زندانبه جهان نگاه کندقلبش را به جنینی بخشیدکه در زهدانِ درّه ای، شکل زندگی،تلف شده بودپاهایش رابه تک درختِ گورستان بخشیدتا استعدادش رادر جنگلی بکر شکوفا کنددست هایش رابه باران بخشیدتا گونه های خیسِ مردانِ تنها راپاک کندو امادهانشتنها دهانش مانده بودکه آن را نیز به شعر بخشید...«آرمان پرناک»...
پیله هایم تمامی نداردهر چه در می آورمیکی دیگر به تن دارمکاش می توانستمبه خدا بگویمکه پروانه هاپیش از هر فصلیدر جهنم می سوزند«آرمان پرناک»...
به قلقلک های عزرائیل در کودکستانبه دوپایی که در یک کفش قد می کشندیا به آینه ای که با چاقوبر صورتش خواهد کشیدادامه ی لبخندِ جوکر را؟به کدام دیروز؟به کدام امروز؟به کدام فردا؟به کدام بخندم؟!!!«آرمان پرناک»...
قابل نداشتقلبمعادت دارد اصلاًبه سنگ خوردن و تپیدنرودِ روزهای غمبارم راضی ام به رضایِ خشم شما«آرمان پرناک»...
می گویند دریای واقعی توییمی خواهم بگویمسراب هاکور کردند اشتهای چشم هایم راتوانِ دست و پای جوانم راطعمِ شیرینِ دوست داشتن رامی خواهم بگویمآخرین بارکه سر از لاک خود در آوردمعشق رادر چنگالِ خرچنگ ها دیدم...«آرمان پرناک»...
از گذشته ی دیروزتا گذشته ی فردابرای مُردنبه قدری نشانه هستکه گمان می کنمبه آرزویمیعنی حق انتخاب،رسیده ام«آرمان پرناک»...
هر چه کاش داشتمبه باد رفتآخرِ آذر استو تنها یک کاش با من؛کاش برای شالت- دخیلی که بستی به شاخه ام-برگردی...«آرمان پرناک»...
به شاباشِ درختانمی خنددابری که در گوشه ی چشممنشسته استهیچکس باور نمی کندکسی که با من استیک عروسِ خیالیِ پاییزی ست ...«آرمان پرناک»...
او کیستکه تلاش می کندبه خاموشیِ چراغِ آسمانبه بسیج کردنِ ابرهای جهانبه هاشورِ خانه های تقویمم...«آرمان پرناک»...
تنها میدانستم زمستان بودتنها میدانم زمستان استتنها...زمان یخ بستهو من-یک ماهی-ساکنِ آبواره ای که از چشمِ آسمان اُفتاده استآرمان پرناک...
دهانم را باز میگذارمشب تا شبشاید مهتاباندکی بچکدو گلوی خشکیده امتر شود برای سخن گفتنسخن گفتن از آنچه گذشت بر این اتاقبر این اتاقِ تاریک، که نامش دل بود...«آرمان پرناک»...
تنها میدانستم زمستان بودتنها میدانم زمستان استتنها...زمان یخ بستهو من-یک ماهی-ساکنِ آبواره ای که از چشمِ آسمان اُفتاده است«آرمان پرناک»...
چرخم نچرخیدآنطور که میخواستم بچرخم به دورتبه دورت بچرخم آنطور که میخواستمنچرخید چرخممی دانم میدانِ آزادیمیدانِ منِ زمین خورده نیستاما میخواهمتا آخرین قطره ی بنزینتو را عبادت کنم«آرمان پرناک»...
منظره ایپیشِ چشمِ پنجره استکه بر فشارِ گلویِ اتاقممی افزاید؛پاییز، عصر، باران، بالکن،لب هایتو لب هایی دیگر...«آرمان پرناک»...
در عروسی یا عذادر سرقت یا نبردبا هر تیر هوایییک نفر فریاد زدیک نفر روی زمین خوابید...تیرهای زیادی شلیک شده استتیرهای زیادی شلیک شده استتیرهای زیادی شلیک شده استدارم به تو فکر می کنمبه توئی که این همه ساکتیبه توئی که پناهگاهیجز خوابیدن روی تیرها نداریدارم به تو فکر می کنمآسمانِ بی رنگِ من!«آرمان پرناک»...
نترس!با سیبت کاری ندارد!پرنده ای استنامه برخسته ی چندسالِ نوری.بنشین بر بی جاییو ببین پیامش راجای پُرِ حرف های خالی راطوری که زمین نخورد نگاهت.پیش از پرکشیدنشنامش را به او بگوو از من چیزی نپرس...«آرمان پرناک»...
زندگی کوتاه استدرست مثل موهایتدرست مثل دست هایم.بیرون بپراز این خوابِ طولانیو لمس کنپلکِ حقیقت را...«آرمان پرناک»...
برای زبان های غریببرای اشعار بی وطنبرای واژه ی صلحامن ترین جای دنیادهانِ تفنگ هاست«آرمان پرناک»...
دست خودم نیستکه دست های مندورِ درخت ها حلقه می زنند.دست خودم نیستکه دست های سرد منبلای جانِ فنجان های داغدیده اند.دست خودم نیستکه دست های کوتاه منبلند بلندخوابِ شانه ات می بینندپاییز رسیده است گُلمو دست هایمزیرِ بارانِ برگ هاتنها...همه چیز دست تو بودهمه چیز دست تو استدست بردار گُلم...«آرمان پرناک»...
دست خودم نیستکه دست های مندورِ درخت هاحلقه می زنند...«آرمان پرناک»...
دست خودم نیستکه دست های کوتاهِ منبلند بلندخوابِ شانه ات می بینند...«آرمان پرناک»...
پاییز رسیده است گُلمو دست هایمزیرِ بارانِ برگ هاتنها...«آرمان پرناک»...
از حالم می پرسی؟با گوشِ یکبارمصرف نمی شودلیوان را بردارو عمیقاً ببینپایانِ یک بی پایان را؛قرصِ جوشانی شده املاینحلمدام خودم را می خورمو تمام نمی شوم...«آرمان پرناک»...
مثلِ برگِ خیسِ چسبیده به سنگدر آغوش گرفتمتبه اختیار خود یا به اختیار خودو تو مدام در تلاشیبرای پس زدناما باید بدانییک رودیک دنیاپشت من است«آرمان پرناک»...