پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تو را میخوانند به هر دین و به هر مذهبی تو را میخوانند انان که معنای آزادگی را ؛زندگی را دریافتند و قدم گذاشته اند در جای پای تو و می اموزند از مکتبی که تو درس عشق اموختیای ازادمرد ترین ازاده که خواهد جوشید از قطره به قطره خون تو ازاده مردانی که زیر ظلم قد خم نخواهند کرد و تا پای جان خواهند ایستاد به پیکار حق بر ظلم و برکت وقدرت خواهد گرفت از خون پاک تو دوان رزمنده هایمان در جبهه های حقو چه گهواره هایی که می پرورانند یل...
اشکالی ندارد اشک چشم هایت را پاک و بخواب .هیچ کس برای ما متاثر نخواهد شد و هیچ کس نخواهد فهمید که بر ما چه گذشت ..کسی گرد اندوه را از شانه های ما نخواهد تکاند .انتظار مایوس کننده ایست کسی برای نجات ما نخواهد امد و سال ها بعد در سطر های هیچ کتاب انقلابی و قهرمانی اسمی از ما نخواهد بود .مارا خیلی زود فراموش خواهند کرد و این سخترین باگ انسان بودن است که هر چیز را فراموش میکند حتی تلاش های مستمر برای زدودن اندوه در سیاهی...
.مرا ببوس ...مرا ببوس . زیر باریکه های نور ماهتاب در میان ازدحام شهر بسان نور ببوس این منه تازه رویده را ببوس مرا زیر شیروانی اتاق نم دار خانه های گیلاندر هاله های شیری رنگ ماه مرا ببوس ...در لای برگه های کاغذکاهی ..لای ابهامات گنگ تاریخ مرا ببوس تا چون پرستویی اوج اسمان ها را شکافم زیر شرشر باران زیر ناودانی ببوس مرادر راهرو اتاق های پیچ در پیچ در میان حساب و هندسه لای فرمولات ریاضی مرا ببوس و بچرخانم....
گفت حالا که داری میری یه حرفی بزن یه کاری کن تا اروم بگیره این دلم یه چیزی بگو که در نبودنت قوت قلبم باشه زل زدم تو چشماش و گفتم بهت قول میدم ...که دوباره در یک سرزمینی دیگر در یک هوایی دیگر در جهانی که رنگ آسمان روزش به رنگ چشماته ما دوباره همدیگر رو خواهیم دید و من بهت قول میدم که اگه حتی از خاک اندام پوسیده ام درخت تاکی تنیده باشدتو را خواهم شناخت و انگاه برخیزم و تو را چون روز اول بخواهمت...
کهنه رقاصه ای چو من لای گریز گیسوانت مست و خندان فارغ از حال جهان هی گریزم هی گریزم ...دانه دانه از تل قهوه روشن های مویت بسپرم خود را به باد و چون مسافر عابر هر دم خیالت چه خیالی چه خیالی ..چون صنوبر شاخه های ترد و چون حتن های کهنساله سرخی سیب اورده لب هایت کز شَرر های اخگرد و خنده هایت ترک های ساوجین دامنت گلدار و من کافر به چشمانت که گه گاهی بروید گلستان ها و تاکستان ها وزان سر بوته هاو گلبن های دشت نیلوفران ...
بر آن بودم که تو را بشنوم و آرام بگیرم حتم داشتم صدایت اندکی از دلتنگی هایم را بکاهد شنیدمت...بسیار بسیار ولی مگر این دل نازک کوچیک من، بعد از شنیدن طنین روح نوازت میشود به سینه ارام گرفت؟صدا مخملیِ من ❤️که اگر به من بود و از خدا نمیترسیدمکافر صدایت میشدم..ای که صدایت موسیقی گرتِه اندازی خلقت خداست کلام از صدای تو میشود آواز و زمین از اهنگین صدای توست که بر دوران هستی میچرخد و از طنین تو افرینش میشکافت تن خاک را و سبز...
هزار هزار بوسه در نامه برایم از دور فرستادی هر کدام را چون بذر گلی در خاک غم گرفته سرزمینم کاشتم که باشد از هر بوسه گلی بروید در مدفن هزار ساله اندوه و نجوای عشق دوباره سر دهد و گلستان بروید از خط به خط نوشته هایت و از خاک اندام فرسوده فرتوتم اطلسی ها گل دهند و روزی در همان رویشگاه میان ادریسی و اطلسی های بنفش جان سپارم ......
عزیزدلم!- مرا بغل کن و بُگذار در تو جان بدهم. من اندوه جهانم سینه ات را برایم بگشای تا آرام بگیرم . قربان بودنت بشم .برای داشتنت .برای خنده هایی که اعتبار این جهان است من به قربان از دور بوسیدنت برای تمام لبخند هایی که قرار است بر لبانت بکارم .برای تمام زیر باران خیس شدن هایمان .برای تو؛ضربان قلبمببوسمت برای تمام مهربانی هایت .برای حال خوبیکه کنارت دارم من تصدق تمام بودنت بشوم وصله ای جانم!مرا به قامت تمام دلتنگی هایم بغل کن...
وصله ای جانِ دورِ من شاخه هم خون جدا مانده ای من کاش مرهمی بودم لای پارچه ای به دور زخم دستانت .دوستت دارم بیشتر از وسعتِ دیدِ چشمانت، نزدیک تر از روزنه های پوستت!:) مهدی قربانی زیناب❤️:...
و من در میان اندوه تلنبار شده ادمی در جنگ هزار ساله اسمانیان به وقت فروغ روشنی ماه در وجود اندامی نحیف و ظریف با دستانی باریک و کشیده چون شاخه های ترد صنوبر چشمانی را یافتم از فرط زیبایی توصیف در کلام نمیگنجید پاهایم تاب قدم بر قدم انداختن نداشت اتشی از درونم برخواست و بی اختیار حجم اندوهی از چشمانم چکید تماشایش را مزمزه کردم بوی ریاحین صبح گاهی چون عطر تند مشک اهوان رمیده دشت های ارژن از چشمانش سرازیر میشد به ...
در نهایت من همانمهمان نخستین شاید برای تو اولین نبودم ،ولی تو برای من اتمام این قصه عریض و طویل بودی حال من ایستاده ام .در ابد...ابدی که سرانجام من است اینجا در این سرزمین دور و روشن در این پهنای دور از اجسامدور از تمام معنی ها من ایستاده ام با حجمی از اندوه که سینه ام را میشکافت اندوهی شیرین مرا از اغما بیدار کرد من در نهایت ایستاده ام در این دور... جانمفکرم تمام بودنمتویی؛تو ...❤️...
و تو ای گمشده ای من شبی تو را در تکاپوی شلوغی خیابان های شهر انجا که هیچ فکرش را هم نخواهی کرد انجا که هیچ مرا دیگر در یاد نداری ان هنگام که تنها اسمی از من بر حافظه ات مانده انجا که دیگر مرا نخواهی شناخت ان اهنگام در ان شب تورا خواهم شناخت ......
روزی برای اخرین بار در ذهنم تمام لحظه های شیرینی که کنار هم داشتیم را مرور میکنم ولبخندی بر لبانم می روید و سپس میرم ...گویی که از اغاز نبودم.مهدی قربانی زیناب...
برای تو مینویسم عزیز دل و جانم برای تو که التیامی برای زخم های بسیارمبرای تو که احتیاجی چون نفس برای زنده ماندنمو امیدی برای دوباره روییدنمعزیزقلبم زیباترینم خواستم در اغوش بکشم خواستم نگاهت کنم دست لای گیسو های افشانت کشم اما دور بودی ...بسیار دور ...عزیز دور من برای تو مینویسم که جهانمی مینویسم برای ان روز هایی که نخواهم بود برای روز های نبودنم مینویسمباشد که بدانی و بدانند که تورا تا پای جان دوست میداشتم بسیار...
تو بخندی و من از شوق بگریم . . ....
در هاله های شیری رنگ ماه به هنگام بارش ظلمات و سیاهی سرزمینی را دیدم ...فراتر از باورها فراتر از اندیشه های مضاعفتصورش در ذهن ناقص بشریت نمیگنجید جایی که وهم را بدان راه نبود بالاتر از خیال ...من در دور دست ها.به وقت بامدادان به روشنایی.سرزمینی را یافتم فراتر از دین و رنگ و زبان...سرزمینی نیکو...و عاری از هرگونه لکه ای از سیاهیمارا بدانجا خواهند برد غسلمان خواهند داد و انگاه جامعه ای از اطلس و دیبا برتنمان خواهند کرد...
گفت حالا که داری میری یه حرفی بزن یه کاری کن تا اروم بگیره این دلم یه چیزی بگو که در نبودنت قوت قلبم باشه زل زدم تو چشماش و گفتم بهت قول میدم ...که دوباره در یک سرزمینی دیگر در یک هوایی دیگر در جهانی که رنگ اسمان روزش به رنگ چشماته ما دوباره همدیگر رو خواهیم دید و من بهت قول میدم که اگه حتی از خاک اندام پوسیده ام درخت تاکی تنیده باشدتو را خواهم شناخت و انگاه برخیزم و تو را چون روز اول بخواهمت ❤️...
اخرش خنده کنانرقص کنان می میریممهدی قربانی زیناب...
صبح است نگارا سحرت خیر......
دیگر دیر است ...حالا برای رها کردن و رفتن خیلی دیر است همچون پیوند نارنج بر تک ساقه ترنج من از تو روییده ام ...جوانه هایم را ببینمن سبز شدمحال برای رفتن دیر است...من تا استخوان مبتلا شدم ❤️...
حال من اینگونه مپندار . . . عشق ندانی که چه ها کرد . . . ....
-- عزیز دلم یک چیزهایی هست که هیچ گاه تو نخواهی فهمید من ساعت ها ، بلکه روز ها بدون اینکه خودت متوجه بشوی بی مقدر به تماشایت ایستاده ام وقت هایی که مشغول انجام کاری بودی و حواست نبود من گاه مستقیم و گاه زیر چشمی به تو زل میزدم و غرق نگاهت میشدم حال که تا اینجا گفته ام بگذار یک اعتراف دیگر هم بکنممن شب ها بعد از خوابیدن تو بلند میشوم و چراغ ها را روشن میکنمو در کنارت مینشینم و به چشمان بسته ات خیره میشوم تو نمیدانی و هیچگاه ...
و ما درد خواهیم کشید به هنگام دوریبه هنگام فراق شبانگاه که غم بر سینه هایمان رخت اندازددرد خواهیم کشید به راستی که عشق دردناک است...
زیباترین من ❤️ایا ماه را دیده ای ؟در شبی سیاه که چون براید جهانیان را محو زیبایش کند ایا اواز چلچله هارا در سکوت سرد زمستان شنیده ای ؟پرواز پرستو هارا چه ؟هفت رنگ رنگین.ستاره های دنباله دار .باغ های گیلاس .جوانه های گندم دیده ای ؟به تماشای خودت در اینه ایستاده ای ؟ایا هیچ گمانت نبرد که تمام زیبایی ها جهان اقتباسی از چشمان توست توست...
و تو ستاره روشنایی من باید میگفتم تا بدانند که در دنیا دختری هست به اسم سبز ابی کبود من چون پری های خیالی داستان ها دختریست زیبا دختری که وقتی حرف میزند بوی گل پونه سرتاسر فضا را اکنده میکند قمری ها به اواز درمی ایند پرستو ها از شدت زیبایی در اسمان رقص کنان نی مینوازند انگشتان از شدت هیجان قوز میکنند کودکان در بستر هایشان چون چلچله ها به سخن می ایند و هنگامی که شب میشود و خرمن موهایش را باز میکند دریا ها به خروش می...
سر سبزی جنگل ها,طراوت شمعدانی ها, سبزیِ جوانه ها به هنگام زایش گندم آبی اسمان,نیلگونی دریا کبودی لعل های گرانبها خلاصه میشود در زیبایی مردمکانت...
من میتوانم در چشمانت خیره شوم و بدون به زبان اوردن کلمه ای بگویم که دوستت دارم من میتوانم از فرسنگ ها فاصله تو را در آغوش کشم دستانت را بگیرم و تورا به یک عصرانه در پاییزی ترین روز های ابان دعوت کنم و تو میتوانی از دورترین نقطه این جهان بدون خارج شدن از خانه ات در یک کافهِ قدیمی در انتهای خیابانی خلوت به ملاقاتم بیاییبرایم چایی بریزیو با گرمای دستانت سرمای این پاییز زود رس را از من دور کنی ما میتوانیم مدت ها به هم خیره شویم و ب...
تورا میجویمبسان شب که میجوید ماه را بسان روشنی افتاب را بسان جنگلی در اتش باران را توای عطر نیلوفرهای سپیدیتورا میجویم از باریکه های نوردر انعکاس ایینه ها باید که تورا یابم بسان بذری تازه روییده که میجوید اب را.خاک را. افتاب را...
انگاه که برتو رسمبرایم بجای تمام بوسه ها اغوش ها لمس بودن ها بجای تمام دوستت دارم هایی که شرم مانع گفتن شد برایم پرتقال پوست بکن...
سرزمینی دارمبه وسعت پهنای بازوانتو دریاچه ای مواج در ان نگاهت و جنگلی باران خورده در ان آشفتگی گیسوان افراشته ات من پسرکی بازیگوشکه دوست دارد به هنگام تماشای امواج نگاه دل ارامتو خسته از بازی در جنگل گیسوانِ نم خورده از باران شب هنگام در تمامیت ارضی سرزمینش بخواب رود...
هیچگاه دستانت را از من نگیر ...اگر خواهی خیالت را بر من حرام کن مرهم ات را از زخم هایم بردار چشم هایم را ببند و در ظلمات شب تنها رهایم کن اما دستانت را از من نگیر ...دستانت روشنیِ دیده گانم است دستانت امتداد باور های راستین انبیاءست رویش گاه نیلوفرهای ابی . .لاله های واژگونسرزمین کوچ پرستو ها...
کاش ادما حق اینو داشتن که خودشون انتخاب کنن که چطوری بمیرن اون موقع من انتخاب میکردم که توی یه صبح سرد زمستونی هنگام برگشتن از نونوایی پام لیز بخوره و بخورم زمین چندیدن بار تلاش کنم تا از روی زمین بلند بشم ولی هر بار نتونم روی پاهام وایسم و همش لیز بخورم بیفتم زمیندوستدارم وقتی که هی زمین میخورم و تو داری به دلقک بازیم میخندی یه بار از ته دل به خنده هات نگاه کنموجوری بخورم زمین که دیگه بلند نشم ...ویا شایدم انتخاب میکردم و...
تورا وطن میپنداشتم حال که از پیش تو میروم گویی که ترک وطن کرده ام گویی کودکی طرد شده از آغوش مادرمدیگر هرکجا که سُکنا گزینمغریب از وطنمبه راستی که ادمی میتواند وطن باشد برای دیگری مرا به خودت بازگردان...
و هیچ از تو دور نیست که جهانی را عاشق کنی ای که ...صدایت شیرین بسان گندم در دستان ادم وتلخ چون بغض هزار ساله بشر دستانت تکثیرگاه پروانه های سرگردان ,سرزمین شمع های نیمه جان و زیبا چون رقص کولیان به دور اتشرویش پیچک ها به لای انگشتان نگاهت سرزمین وهوم و حیرت ,معیادگاه نزول ایات الهی و زیبا چون پرواز کوچ پرستو ها هیچ بعید نیست شیطان سجده کند و عاشقت شود...
چشماش عین یه سحابی بود همون قدر زیبا و همون قدر شگفت انگیز ادم دوست داشت ساعت ها غرق نگاهش بشه تا بلکه از این شگفتی یه چیزی سر دربیاره تاحالا یه سحابی رو از نزدیک دیدید؟مطمعنم نه ولی من دیدم از فاصله چند سانتی بهش خیره شدم و غرق شدم میدونی سحابی ها طی ملیون ها سال توی فضا شکل میگیرن در واقع وقتی یه ستاره بزرگ مثل خوشید میمیره یه انفجار بزرگی رخ میده و چندین سحابی کوچیک از اون ستاره متولد میشه خیلی خوشگلن و خیلی دور این ...
بگذار حرف بزنم از ان شباز ان ظلمتی که در ان غرق بودم از ان تاریکی وهم که بدان مبتلا بودم از روزهایی که بی هیچ نوری بی هیچ شوقی یکی پس از یکی میگذشت از منی که در دنیای سیاه سفید خود , خود را به بند کشیده بودم بگذار بگویم که چه شد ان شب را به خوبی یاد دارم تو امدی و در بدو ورود بر لبم خنده کاشتی تو امدی و برایم ..نورشدیرنگ شدی شوق شدیتو امدی و مرا با خود به سرزمینی دیگر بردی سرزمینی که هوایش ,رنگش,عطرش....زیباتر ...
بچه بودم از کجا میدونستم ؟!!!تازه 18سالم بود به قول تُرکا گورممیش بودم مامان رفتنی میگفت ها بچه میری شهر هزار جور دختر رنگ و به رنگمیبینی نکنه عااااشق بشی هاااا!!! به اون دل لامصبت قفل زنجیر بزن اصلا دختر دیدی سرتو بنداز زمین استه برو استه بیا هزار بار سفارش کرد من تورو میفرستم درس بخونی نمیفرستم بری اللی تللی هاااا بفهمم دست از پا خطا کردی برمیگردونمت روستا طفلی میدونست دل نازکم زود دل میبندم هنوز ترم اولی بودم ولی به همه گف...
اگر زبان از تکلم باز می ایستاد و دست هایم .چشم هایم . پاهایم .به حرف می امدن انگاه تو می دیدی که من به زبان دوستت دارم نمیگویم بلکه تمام اعضا و جوارح ام دوستت دارم را فریاد میزنن...
و تو سبز ماشی من ❤️از ماهی که در اسمان می درخشد از ستارگانی که چون مروارید در سیاهی شب جلوه میکنناز جیرجیرکی که در سکوت شب اواز سر میدهد از یاقوت زیبایی که در دل اعماق زمین پنهان است از شکوفه های اغازین بهار تا اخرین دانه های برف زمستان از هزار بیت حافظ از هزار اواز شجریان از هزار نت در هم امیخته ویگن از هزار سمفونی بتهوون از تمام زیبایی های این عااالم تو از همه انها زیباتری مهدی قربانی زیناب ❤️...