ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانهای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار زندگی نیست بجز دیدن یار زندگی نیست بجز عشق بجز حرف محبت به کس وَر نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
را می خواهم برای پنجاه سالگی شصت سالگی هفتاد سالگی تو را می خواهم برای خانه ای که تنهاییم تو را می خواهم برای چای عصرانه تلفن هایی که می زنند و جواب نمی دهیم تو را می خواهم برای تنهایی تو را می خواهم وقتی باران است برای راهپیمایی...
شهرهای دنیا نقطههایی خیالیاند روی نقشهی جغرافیا همهی شهرها جز یک شهر شهری که عاشقت شدم آنجا شهری که خانهی من شد بعد از تو.
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
خزان به قیمت جان جار میزنید اما بهار را به پشیزی نمیخرید از من
دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آنکه بگویم چقدر بیشتر از بیشتر از بیشتر
تو را در دلبری دستی تمام است تمام است و تمام است و تمام است بجز با روی خوبت عشقبازی حرام است و حرام است و حرام است
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بری عشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری
امشب از غصه پرم حوصله داری، یا نه ؟ می توانی به دلم دل بسپاری، یا نه؟
مرا خیال تو بى خیال عالم کرد همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
دل به تو سجده می کند قبله اگرچه نیستی نیتِ هر نماز من مذهب و عشق کیستی ؟
میل من سوی شما قصد توسل دارد
به تو گفتم:گنجشک کوچک من باش تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
لبم هوای لبت را دلم هوای دلت عجب هوای عزیزی میان فکر من است و مانده ام که بگویم : ؟؟؟؟ تنم هوای تنت
یا بفرما به سرایم یا بفرما به سر آیم غرضم وصل تو باشد چه تو آیی چه من آیم گر بیایی دهمت جان ور نیایی کشتمت غم من که بایست بمیرم چه بیایی چه نیایی
مرا بپیچ در حریرِ بوسہ ات مرا بخواه در شبانِ دیرپا مرا دگر رها مکن مرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
میشود من به هوای تو کمی مست کنم بوسه بر چشم تو و هرچه در آن هست کنم می شود چشم ببندی و نگاهم نکنی من خجالت نکشم آنچه نبایست کنم
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرم میپندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال میپندارم......! شب بخیر
تا شهریور روزهای سبزش را در تقویم ، میگُذرانَد ، تو هم بیا...! میترسم ورق ، برگردد ؛ روزگار ، آن روی زردش را زودتر نشان بدهد، وَ تو هنوز راهِ رفته را کوتاه نیامده باشی ! بیا که بادها دستِ فصل ها را خواندهاند و خبر از پاییزِ...
ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﻋﻴﺴﯽ ﻧﻔﺲ ﺗﺮﺳﺎﺋﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﺮﻡ ﺷﺒﯽ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺗﺮﺱ ﺁیی ﮔﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﯽ ﺑﺎ ﺁﺳﺘﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺗﺮﻡ ﮔﻪ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺧﺸﮏ ﻣﻦ ﻟﺐ ﺗﺮ ﺳﺎیی
روزها پُر و خالی میشوند مثل فنجانهایِ چای در کافههایِ بعد از ظهر... اما... هیچ اتفاقِ خاصی نمیافتد اینکه مثلاً تو ناگهان، در آن سوی میز نشسته باشی..!