یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
هزار دانه ی اسفند ماند بر دستمدو سایه دود شد و سالنامه را بستم...
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر،تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی سابقدوباره جوانه بزنندو جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنیاز نوطعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند.تا آبی شود این آسمانِ خاکستریو تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوااز خوشی به رقص در بیایند. از خانه بیرون بیا!بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمیبا یکدیگر به جنگ برخیزندتا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن ! بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزهاتمام اسفندهاشا...
همه از اسفند و تکاپویش حرف می زنند و من به فکر دل تکانی ام .. چه بسیار ناگفته هایی که دردلم خاک می خورند و همه از آن بی خبرند .. چه حال و هوایی دارد این روزهای آخرین اسفند ، انگار کسی تو را وسوسه می کند که بی پیشوند و پسوند بلند بگویی دوستت دارم ......