زندگی روز و شبش از غم نشمرده پر است
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است
به حال آرزوهای محال خویش می گریم
من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
عاقبت میهمان یک نفریم مرگ با طعم تلخ شیرینی
با عشق ممکن است... تمام محال ها...
یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل این بار اگر اصرار کنی وای به حالت
دل به شادیهای بی مقدار این عالم مَبَند زندگی تنها فرازی در نشیبی ساخته است
ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
رفتنت چون بودنت تکرار رنج زندگی است مثل جای خالی ساعت به دیوار اتاق
از رستم پیروز همین بس که بپرسند: از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی؟
گَر عشق مَقصد است خوشا لذّتِ مَسیر ...
صبرم کفاف این همه غم را نمیدهد سرمایهام کم است و بدهکاریام زیاد
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند
عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت چه سخنها که خدا با منِ تنها دارد ...
افسردگی به خسته دلی از زمانه نیست افسرده آن دلی ست که از هم نفس گرفت
غم ات مباد که دنیا ز هم جدا نکند رفیق های در آغوش هم گریسته را
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
مثل شب های دگر باز به هم خیره شدند برکه و ماه ، ولی از سر بی حوصلگی
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما
به هر دل بستنم عمری پشیمانی بدهکارم نباید دل به هرکس بست اما دوستت دارم
از کوشش بیهوده خود دست کشیدم در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست