در غم تو روزگار از دست رفت
تو را که دل نبود عاشقی چه دانی چیست
قدر وصالش اکنون دانی که در فراقی
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
کعبه جان ها تویی گرد تو آرم طواف
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
سایه شکن باش چو نور چراغ
عشق ما واقعه ای نیست که آخر گردد
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان
خوشا بحال دلم گشته مبتلای شما
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
صبحدم باش که چون غنچه دلی بگشائی
یلدا به پای زلف نگارم نمی رسد
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
انسان تنها ؛ خانه باشد یا سفر ؛ تنهاست !
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
با بال شکسته پر کشیدن هنر است
کشیده ایم در آغوش، آرزوی تو را