هر چه داریم ز سودای تو دلبر داریم حیف باشد که ز سودای تو دل برداریم
همبستر یک بغض فرو خورده ام امشب سخت است فراقش به گمانم که بمیرم
گفتم ای دوست تو هم گاه به یادم بودی ؟ گفت من نام تو را نیز نمی دانستم
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
بدارم وفای تو تا زنده ام روان را به مهر تو آکنده ام
سلیس و ساده بگویم دلم گرفته برایت
امشب خودت بگو که کجا عاشقت شوم هر جا تو خواستی ، همانجا قرارمان
آنکه مراد می دهد کو که تو را به من دهد
اندوه شعر نیست اندوه آدمیست که شعر میگوید…......
هر سو که نظر کنم تو هستی
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیست لا شریک لک لبیک خیالت راحت
خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟
جان به جانان همچنان مستعجل است
و خواب آخرین نشانی است که هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم شبت بخیر
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشق چون کودکی که در پی یک توپ پاره بود
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بغض پنهان گلویم شده ای هرشب از دوری تو می میرم
تمام دارایی من دلی ست که احرام بسته و قصد طواف نگاه تو را کرده
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرت تشنه بمیرم چه؟ حلال است ؟