ای چراغ شب تنهایی دل بی تو هر شب،شب یلداست ،بیا
من ...زرد شدم ...خشک شدم ...بس که ندیدی پاییز زمانیست که در باغ نخندی
تا حریم گرم آغوش تو تن پوش من است بیخودی دلواپس سوز زمستان نیستم
دوستت دارم و میخواهم تو را دیوانه وار حس و حالم را همین اقرار بهتر می کند
آتش بگیر تا که ببینی چه می کشم احساس سوختن یه تماشا نمی شود
در فراقت گل ما بو، می ما رنگ نداشت حال ما بی تو چو احوال تن بی سر بود
جاوید ، بی تو بودن پوچ است و هرز و باطل یلدای با تو بودن بهتر ز عمر جاوید
رویِ گل را بنگر ، تا ز غَمَت حالِ دل را تو بدانی ، چون است
هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
بی گمان لحظه ی خلق تو خدا عاشق بود صرف شد پای تو انگار تمام هنرش
عاشق شیم و دعا کنیم که شاید از معجز عشق یه روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
گرم است به هم پشت رقیبان پی قتلم ای عشق دل افروز دل من به تو گرم است
گر چه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
غروب بود و من و تو غریب ، وقت وداع صدای هق هق من بود و گریه کردن تو
دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین خود نعشِ خود به شانه گرفتم گریستم
کدام عید و کدامین بهار ؟ با چه امید ؟ که با نبود تو نومیدم از رسیدن عید
دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی لعنت به شایدی، که مهیا نمیشود
تمام می شود و افتاب می تابد غمی نبوده به عالم که ماندنی باشد
من از آن کِشم ندامت که تو را نیازمودم! ...تو چرا زِ من گریزی که وفایم آزمودی؟!
یاری آن است که زهر از قِبَلش نوش کنی نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی...
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون میگزم لب ،که چرا گوش به نادان کردم
گر رسیدی به خرابات مزن حرف چرند چون خرابات نشینان همه اهل ادبند
چون دلارام می زند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم....