امروز جمعه نیست، ولی با نبودنت مانند عصر جمعه ی تهران دلم گرفت
هنوز.. پدرم رفت و نگاهم به نگاهش هنوز قاب دیوار دلست.. خنده نابش هنوز
نفسم تنگ شده، باز هوا می خواهم به چه رویی بنویسم که تو را می خواهم
ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی
عشق آمد و آفتابی ام کرد بااین همه ابر، آبی ام کرد
به شبنمی ، سحری آفتاب سرزده گفت بمیر تا برسانی به آسمان خود را
جز به سوی تو و عشقت نرود پایِ دلم بشکند پای اگر کج ز ره و کوی تو شد ارس آرامی
منم و سوز زمستانی و سردیِ هوا آن طرف ها بهاریست که در می کوبد
بوسه ای دزدیده ام!قاضی مرا محکوم کرد گفت بگذارش همانجایی که دزدی کرده ای :)
دسته های گل نهادن بر مزار من چه سود!؟ در زمان بودنم یک شاخه گل دستم بده!!
شنیدم ماجرای هر کسی ، نازم به عشق خود که شیرین تر ز هر کس ، ماجرای دیگری دارم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبح دم
می نویسم که در این سالِ پُر از قحطیِ عشق گرچه کمیاب،ولی عشقِ فراوان منی
گویند که نور است پس از ظلمتِ بسیار دل روشن و سبزیم که شب ، دیر نپاید
برف یعنی طعنه بر تنهاییِ هر رهگذر خیره ام بر جاده ای همراه با "یک" رد پا
برای شادی روحم کمی غزل لطفا دلم پر از غم و درد است، راه حل لطفا
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند باده عشق عمل کرد و همه افتادند
سوخت نصف حرفهایم در گلو اما تو را هرچه می سوزد گلویم دوست دارم بیشتر
شب بخیر گفتن ما،محض ادای ادب است ورنه چون شب برسد،اول بیداری ماست
بی تو دنیا شده زندان و منم زندانی حکم صادر کن و یکباره مرا راحت کن
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
این جور که می بریم تا کی وین صبر که می کنیم تا چند؟
رو به رویم می نشیند در دلم صد دلهره است وای از آن روزی که باشم بی خبر از حال او سید عرفان جوکار جمالی
طبیب از حال و احوالم چه داند؟! نفس می آید و جان در بدن نیست سید عرفان جوکار جمالی