تنهایی ... به تنهایی هم می تواند دخل آدم را بیاورد چه برسد به اینکه دست به یکی کند با غروب دست به یکی کند با جمعه با پاییز...
گونه هایت قرمز و آن چشم هایت آبِیَ اسْت صورتت آزادیِ این جمعه های دربِیَ اسْت
این روزا عمر عاشقی دوروزه ایشالا پیر عاشقی بسوزه بلا به دور از این دلای عاشق که جمعه عاشقند و شنبه فارغ! گذاشته روی میز من، یه پوشه که اسم عشقهای بنده توشه زری، پری،سکینه، زهره، سارا وجیهه و ملیحه و ثریا نگین و نازی و شهین و نسرین مهین...
گویا جمعه هم نتوانست... تو را به من برساند...... باید دست به دامان... روزی دیگر بشوم
. لامذهب! تو که دار و ندارم بردی کاش جمعه را هم... در چمدان میبردی !!!
همه ی روز های هفته فردند جمعه اما دو نفر است یکی دلت را می فشارد یکی گلویت را با جمعه ها کنار آمدیم اما روزهای قرمز این سررسید را چه کنیم شنبه ای را که جمعه است یکشنبه ای را که جمعه...
جمعه مرد بی معشوقه ایست باپیرهنی چروک ، که تنهایی اش را ؛ لای شعرهایش پک میزند. فقط عصرها کمی خاکستری تر
با جمعه ها باید مدارا کرد جمعه ها، فرزندان جدا مانده ی پاییز هستند که میخواهند یک روز هم شده دلتنگیشان را روی شانه های من و تو گریه کنند!
بعدِ تو با هر غروبی ؛ بی قراری میکنم می نشینم با نبودت جمعه داری میکنم ...