شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گاهی نیاز است کمیبرای خودت باشیقدم بزنیمیان کافه ای که دوست داریچایت را بنوشیعاشق درو دیوار باشیموسیقی گوش کنیبخندیبغض کنیبخوانیخودت را بغل کنینگذاری میان این شلوغی هااز یاد رفته باشیهمین ......
لحظه ها خیلی زود میگذرنچه اون لحظه پر از خنده باشهیا کلی سختی و ناراحتیولی زندگی همینهتو اون لحظه یا ساعتفکر تموم شدن یا نشدنشیالبته بستگی داره حالت چطوری باشهولی تموم که شد فرقی نمیکنهخوشحال بودی یا غمگینسخت گذشته یا آسوندلت تنگ میشه ،خصلت آدم ها همینطورهحتی برای گذشته ای که میخواستن زودتر تموم بشههم دلتنگ میشنولی سعی نمیکنن گاهی توی همون لحظههمون ساعت زندگی کنندلتنگی همیشه هست ،خاطره ها هم همینطورولی این مایی...
باید دستش را گرفتنگاهش را دزدیدخنده اش را کشیدلحظه هایش را ساختدوستت_دارم را گفتنباید برای عشقدر این زمانهدست روی دست گذاشت ......
دنیای کوچکیستهمه از حال هم با خبرند ،به جز آن یک نفرکه نمی دانم کجاستکه نمیدانددرد دلتنگی چیست.......
زندگیکوتاه تر ازدریغ کردن خنده های توست ،بخندتا که دنیاجای زیبا تری شود ......
تو همانمسیرِ انتهای دوست داشتنی ... که باید میان راهتمام پل های پشت سر راویران کرد !!...
چشم های توزیباتر از همه ی طلوع هاروشن می کند صبح دنیای مرا...
دلتنگیگهواره ایست ،که هر شب مرااز این شانهبه آن شانهتاب میدهد ......
چه صُبح باشدچه لحظه ی غروب آفتاب ،تو که باشیهر لحظه امبه خیر میشودهمین ......
برای شاد بودنمی بایست که عشق ورزیدهر چه میخواهد باشدگلدانی کوچکپرنده ای آنسوی پنجرهیا عابریمیان خیابان های دلتبدون عشق ورزیدنهیچ چیز ساده ایزیبا نیست ... ...
دلباز ترینکوچه ی دنیاستبن بستآغوشت ......
مثل جاده ای رو به بیراههدوستت دارمو میدانمانتهایش هیچ نیست ......
شاخه میشوم برای نشستنت پنجره میشوم برای آواز هایت لانه میشوم برای آغوشتتو فقط کمیبرای من باش...
میدونی ؟دلم شده حیاط خلوته پاییز ...واسه همینه تا نگات میکنم دلم میریزه ، خاصیت پاییزه وگرنه که مام ندید بدید نیستیم ،تا چشم کار میکنه آدمای جورباجور ریخته بیرون و از جولوی چشمام رژه میرن.رنگا رنگن مثل برگای کف خیابون.ولی عادت کردم به آب و هوای تو ،عادت کردم به خنده هاتوقتی میخندی میشم یه درخت که انگاری یکی تکون تکونش میده ،یهو توی دلم همه چی میریزه...توام کیف میکنی و میری ،ولی یروز تموم میشه ، دیگه برگی روی شاخه های تنم نمیمو...
پاییزبهانه ی گرفتن دست های توستوگرنه این همه رنگ وُخیابان های زیبابه چه درد میخورند" تنهایی" ......
چیزی را بهانه کنترانه ایپاییزیچه میدانمبارانی ،سرفه ای ، حالِ پریشانیدنیا ،پر از همین بهانه هاستتو چراپیدایت نیست ......
آدم نمیداند دلش را به چی خوش کندتا به خودت میایی پشیمان میشویاین روزهاکسی برای ماندن نمی آیدکسی برای تو نمیماندآدم ها ، آدم های گذر کردن انداز شهر ، از خیابان ، از کسی که دوستش دارندفقط می آیند که آمده باشندکه به دست بیاورند و بعدراهشان را میگیرند و میرونداین روزها باید از دست دادن را بلد بودکنار آمدن را یاد گرفتو تماشا کردن را به خاطر سپرداین روزها کسیبرای کسی نماندههمین ......
دلتنگی نه خیابان است نه کوچه نه شب می شناسد نه روز نه جمعه است و نه میان هفته دلتنگی لحظه ی غروب است برای آسمان دلم که نظاره میکند فقط دور شدنِ تورا ......