ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﺎ ھمه ﺟﻮﺭی ﻭ ﺟﻔﺎﻳﯽ...
ما همه چشمیم و تو نور ای صنم چشم بد از روی تو دور ای صنم
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
گر جان طلبی فدای جانت...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را باری به چشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
ای کاش نکردٖمی نگاه از دیده بر دل نزدی عشق تو راه از دیده تقصیر ز دل بود و گناه از دیده آه از دل و صد هزار آه از دیده
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر...
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی...
مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بر دلم
با من هزار نوبت اگر نامهربانی کنی ای دوست همچنان دل من مهربان توست
صلحست میان کفر و اسلام با ما تو هنوز در نبردی...
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بیوقت هیبت ببرد ، نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می شود
من اول روز دانستم که این عهد که با من میکنی محکم نباشد
شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون روز شد او بمرد و بیمار بزیست
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری
مردم همه از خواب و من از فکر تو مست
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
ما را که * تو * منظوری خاطر نرود جایی...!
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی ست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر