خوش میروی در جان من خوش میکنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهر دار من ...!
چقدر مُردهاند آدمهایی که دوستت دارند و تو دوستشان نداری و چقدر حقیرند آدمهایی که دوستشان داری و دوستت ندارند!
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه می شود و اگر کمے کوتاهے کنیم عشق نیز.........!
رحم کن بر دلِ بی طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری!
منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی چه فغان کنم ز دستی که گسسته تار ما را
آنچه عشق ِ تو به روز ِ من ِ مجنون آورد مثل دعوای دو اوباش تماشا دارد…
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت به شرط آنکه گه گاهی تو هم از من کنی یادی
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را ...
بی تو ؛ من خاصترین خاصیتم تنهاییست...
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دختر که شاعر شود غذا میسوزد ظرفها نشسته میمانند لباسها گم میشوند اما... خانه حتما گرم خواهد ماند!
در اینکه زن ، یک اثر هنریست شکی نیست !
گفتم به هیچکَس دِل خود را نمیدَهم اما دِلم برای همان هیچکَس گِرفت !
من اگر مرد بودم ؛ دست زنی را می گرفتم ، پا به پایش فصلها را قدم می زدم و برایش از عشق و دلدادگی می گفتم تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد...
ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای بروی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش همچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز آلودگی ها کرده پاک
آنکه باورت دارد یک قدم جلوتر است از آنکه دوستت دارد
شتاب مکن که ابر بر خانه ات ببارد و عشق در تکه ای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می کند و هنگامی که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می کند آدمی را توانایی عشق نیست در...
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد ای عشق از آتش، اصل و نسب داری از تیرهی دودی، از دودمان باد آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر از بوی تو آتش، در جان باد افتاد هر قصر بی...
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد که راحت دل امیدوار من دارد نشانِ راه سلامت زِ من مپرس که عشق زمام خاطر بیاختیار من دارد!
ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شد پیکرم خاکستر هرآنچه می فرمود شد مثل بادی می وزد این روزگار لعنتی خاطرم آزرده تر تسلیم هرچه بود شد
همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد ...
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
امسال چه مست آمده است دیوانه شدهست و مِیپرست آمده است! آن شاخه که پشتِ باد را میخاراند شده، انگور به دست آمده است...