تو رفتی و من دیگر حوصله ی هیچ کس را ندارم ... چون کشتی غرق شده ای که برایش مهم نیست لای چمدان ها ، و جعبه های جواهرات مردگان، خرچنگ فرتوتی راه می رود یا ماهی کوچک زیبا تخم می گذارد
آنقدر که تو را می خواهمت می خواهی ام ؟
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
مگرم بمیرم آن دَم که جدا شوم ز یادت
ز تو کی توان جدایی چو تو هست و بود مایی
درد یعنی که نماندن به صلاحش باشد بگذاری برود آه به اصرار خودت
غمخوار من ! به_خانه_ی_غم_ها_خوش_آمدی با_من_به_جمع_مردم_تنها_خوش_آمدی بین_جماعتی_که_مرا_سنگ_می_زنند میبینمت،_برای_تماشا_خوش_آمدی پایان_ماجرای_دل_و_عشق_روشن_است ای_قایق_شکسته_به_دریا_خوش_آمدی __
کاش به تو وابسته شدن این همه اندوه نداشت
وز دست غمت جان به سلامت نبرم من
به جز غوغای عشق تو درون دل نمی یابم
جان منی جانی منی جان من آن منی آن منی آن من
خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
اینجا که منم قیمت دل هر دو جهان است آنجا که تویی در چه حساب است دل ما ؟
پیشانی ات را به پیشانی ام بچسبان و در چشم هایم خیره شو خسته ام از سکوت این بار می خواهم دوست داشتن را روی لب هایت فریاد بکشم
ای که هوای منی بی تو نفس ادعاست
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
تو را با دیگری می بینم و با گریه می پرسم از این دیگرنوازی ها خدایا چیست مقصودش
فراموش کردنت کار سختی نیست کافیست چشمهایم راببندم و دیگر نفس نکشم
دوستش دارم ولی این راز باشد بین ما هر کسی را دوست دارم زود شوهر می کند
پایه هستی که ویرانت شوم ؟
نگه دگر به سوی من چه می کنی ؟ چو در بر رقیب من نشسته ای به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا که جام خود به جام دیگری زدی چو فال حافظ آن میانه باز شد تو فال خود به نام دیگری زدی کنون که در کنار او...
من هیچکس را کنار خود ندارم و این همه هیچکس یعنی تو تو تو یره_حسینی
میان آفتاب های همیشه زیبائی تو لنگری ست - نگاهت شکست ستمگری ست - و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگری ست
“آنکه میگوید دوستت دارم خُنیاگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را زبان ِ سخن بود