خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟
جان به جانان همچنان مستعجل است
و خواب آخرین نشانی است که هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم شبت بخیر
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال تو از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشق چون کودکی که در پی یک توپ پاره بود
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بغض پنهان گلویم شده ای هرشب از دوری تو می میرم
گویند حریفان که برو یار دگر گیر مشکل همه این است که چون او دگری نیست
ده سرباز توی دستانت، پشت سنگری که تنم بود از چه می ترسیدند !؟ که همدیگر را اینطور سفت گرفته بودند
صد سال ره مسجد و میخانه بگیری عمرت به هدر رفته اگر دست نگیری بشنو از پیر خرابات تو این پند هر دست که دادی به همان دست بگیری
تمام دارایی من دلی ست که احرام بسته و قصد طواف نگاه تو را کرده
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرت تشنه بمیرم چه؟ حلال است ؟
چشمم ز غمت نمیبرد خواب
آغوش تو آرام ترین جای زمین است
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟ به شب تیره خاموشم بخدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم
دل به دلبر دادم و ، دلدٖار ، دل را ندید دل به دلبر دل سپرد ،دلدار ،پا از دل کشید دل به دنبال دلش ، دل دل کنان ، دلخونِ دل دل شکست و تیره روزی شد نصیب دل ،دلا
رَفت آن تازه گُل و ماند به دل خار غمش گُل کجا جلوهگر و سرزنش خار کجاست؟
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست می دارم ولی افسوس و صد افسوس زابر تیره برقی جست که قاصد را میان ره بسوزانید... کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست می دارم...
حرامم باد اگر بعد از نگاهت نگاهی لرزه اندازد به جانم
من دست از سرت بر نمی دارم تا وقتی که آرام بگذاری اش روی شانه ام