ای مرگ! بیا که زندگی کشت مرا من کاسه ی صبری ام، که لبریز شده
خدا صبری بده به قلبی که ، چیزی رو میخواد و نمیشه .
امروز یکی زنگ زد.. در رو باز کردم نذری آورده بود... کاسه رو گرفتم گفتم دمت گرم داداش قبول باشه... صبر نکرد کاسه رو بدم.. جیغ میزدو به سمت خونشون می دویدو میگفت... مااااماااااان چرا نمیزاری این سیبیلامو بند بندازم
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم و اندر این کار دل خویش به دریا فکنم از دل تنگ گنهکار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم مایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست میکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم بگشا بند قبا...
تا می خواهم از تو دل بکنم صیر می آید! چقدر این عطسه های پاییزی را دوست دارم
من صبورم اما ! آه... این بغض گران صبر چه میداند چیست...
خدایا امشب از تو صبر میخواهم به ما بیاموز در هر شرایطی بدانیم تو از همه مهربانتری و هر آنچه برایمان رقم میخورد جز خیر و مصلحتمان نیست
خدا هیچ وقت * دیر * نمی کنه هر چیزی رو تو زمان درستش بهت میده کمی صبر داشته باش!
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد کاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
برای رسیدن زمان مناسب صبر نکن زمان برای تو صبر نمیکنه
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست...
چنانت دوست می دارم که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است هر دم این بانگ ، بر آرم از دل وای! این شب چقدر تاریک است
تو از ایّوب می گویی که صبرش آن چنان بودَست پُر از بیتابیَم امّا تو از من تاب می خواهی کنارت هستم و عاشق، نفسهایم همه اُمّید مرا رفته، مرا مُرده، مرا در قاب می خواهی؟