با همه جلوهی طاووس و خَرامیدنِ کبک عیبت آن است که بیمِهرتر اَز فاختهای...
ابر بارنده به دریا می گفت: گر نبارم تو کجا دریایی؟ در دلش خنده کنان دریا گفت: ابر بارنده تو هم از مایی........
جوانیها رجز خوانی و پیریها پشیمانیست شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
دنیا همه شعر است به چشمم، اما...... شعری که تکان داد مرا بود
انگار که خداوند معشوقه ای داشته باشد انگار که معشوقه اش ترکش کرده باشد انگار که خداوند تو را در لحظه ی تنها شدنش آفریده باشد زیباییِ تو غم انگیز است
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست.... فروغی_بسطامی
برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست های خویش و دامان توام آمد بیاد
از هر چه هست و نیست گذشتم ولی هنوز در مرز چشمهای تو گیرم فقط همین با دیدنت زبان دلم بند آمده ست شاعر شدم که لال نمیرم فقط همین!
چمدان همیشه معنی رفتن نمی دهد گاهی تمام زندگیمان را جمع می کنیم و نمی رویم فقط زندگی نمی کنیم مثل وقتی که شب عینک آفتابی می زنیم و ادای روز را در می آوریم نگاه می کنیم فقط نمی بینیم
گاهی برای او چیزهایی می نویسی بعد پاک می کنی پاک می کنی او هیچ یک از حرف های تو را نمی خواند اما تو تمام حرف هایت را گفته ای
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه شاید کمی ارام شود ولی افسوس که ....
از دستهای من جز این ثمری نیست گاهی ببارم گاهی بمیرم گاهی اگر شد در حیرت واژه ی دوست داشتن تو را دوباره از نو بنویسم . . .
حاصل بوسه های تو اکنون منم شعری که از شکوفه های بهاری سنگین است و سر به سجده بر آب فرود آورده دعا می خواند.
لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست...!
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم... اندوه بزرگی ست چه باشی،چه نباشی...!
هیچ چیز دنیا را به فساد و تباهی نکشانده است، مگر زور گفتن معدودی و زور شنیدن بسیاری !
من از صداها گذشتم! روشنی را رها کردم رویای کلید از دستم افتاد! کنارِ راهِ زمان دراز کشیدم... من به اندازه یک ابر دلم میگیرد باید امشب چمدانی را...که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بر دارم... و به سمتی بروم...
عشق به انسان هر قدرتی را از پای در خواهد آورد خوشا روزگارانی که چشمها بر لبها حق اولویت داشتند !
تو عهد کٖردهای که کشانی به خون مرا من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند دراین سرا تو بمان ای که ماندگار تویی
از چشم تو می خیزد هنگامه ی سر مستی... وز زلف تو می زاید انگیزه ی شیدایی...
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری...