نه هرگز نفرینت نمی کنم فقط می خواهم آنقدر سرو شوم که تو حتی نتوانی سایه مرا در اغوشت بگیری ! .
خداوند کوشید سخن گفتن را به کلاغ بیاموزد خدا گفت : بگو! عشق! عشق” کلاغ با دهان باز خیره نگاه کرد و کوسه ای سفید به دریا افتاد. و چرخان در اعماق فرو رفت. از پی کشف ژرفای خویش. خداوند گفت: نه، نه، بگو عشق. حالا سعی کن. ع ش...
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد هنوز از سجاده ها سر بر نگرفته اند!
هرگز نفرینت نمی کنم فقط می خواهم آنقدر سرو شوم که تو حتی نتوانی سایه مرا در آغوشت بگیری...
اهل نفرین نیستم اما خدا لعنت کند آنکه با تو یکروز به محضر میرود
نفرین به تو که با زیباترین نقاب به چهره دوست درآمدی نفرین بر آن مرامی که اینگونه به اعتمادم خیانت کرد نمی بخشمت …
“ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر آیینه بهشت اما آه بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته ست زیرا یکی از دریچه ها...