سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دخیل بسته ام به چشمانتپلک مزنآرزو هایم ریخت...
عصر پاییزی بودخنکایی دلچسبخش خشی رنگ به رنگجذبه ی پر کشش برگ و بادزندگی طعم اناربه جهان می بخشیدنفس قدس تو در من جاریآتش عشق فروزان در قلبطعم شیرین و گس خرمالوبه گل خام تنم جان بخشیدبه چه پائیزی شد...
جاری ی باران بهارگرمای آفتاب تابستانشکوه رنگ رنگ پائیزوقار برف زمستاناز چه حرف می زنم؟جمع فصلهاستفصل پنجمعشق...
گونه ی دیوارگرم از بوسه خورشید پاییزحضور صبح را جار می زدبرگ کهنسالدر اندیشه ی رقص آخرموسیقی ی باد را به انتظار بودغریبه ای غرق تفکرکوچه ها را رج می زدآشنایی پشت قاب پنجرهاندوه پروانه را می شستگل داوودی آخرین پناهش بودتو چای می نوشیدیمن می بافتمخیال فردا را...
منظومه ای میان ماستچشمان تو مهرچشمان من سیارهبر مدار تو می چرخمتابی به موهایت بدهیطوفان خورشیدی اتتمام مرا به باد می دهد...
کوچ را باور ندارمهر چه دورهر چه دیرتو در جان منیکجا نشینی...
کاش آسمان تمام این نواحیرنگ چشمان تو بودکاش ابربا رقص بادشکل نگاه تو میگرفتکاش هر روز خورشیداز افق دیدگان توسر می زدکاش این کاش هایمحقیقت داشت تاخاور میانه املبریز نوررویای صلح نداشتعشق رازندگی می کرد...
بستر جان منبی حضورت خشکیدتو بیاجاری شوتا برویاندعشق...