شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیستداروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟...
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش...
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی...
هرکسی یک دلبر جانانه داردمن تو را...
مانده ام چگونه تو را فراموش کنمتو با همه چیز من آمیخته ای...
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منمباید بروم دست به کارى بزنم ......
بهشت را دوبار دیدمیک بار در چشمانتیک بار در لبخندت...
مرا زیستن بی تو، نامی نداردمگر مرگ منزندگی نام گیرد...
آرام بگویم دوستت دارمتو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟...
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد...
آه...... که در فراق اوهر قدمی است آتشی ............
لب تر نکن اینقدرکه زجرم بدهی بازیک مرتبه محکمبغلم کن که بمیرم...
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست...
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت...........
کدام خانه ؟کدام آشیانه ؟صد افسوسبی تو شهر پر از آیه های تنهاییست...
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشد...
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای استکه زندگی رااز یاد زمین برده...
من تو را والاتر از تنبرتر از من دوست دارم...
وحدت عشقست این جانیست دویا تویی یا عشق یا اقبال عشق...
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام...
بعد از طلب تو در سرم نیستغیر از تو به خاطر اندرم نیست...
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور...
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر...
عطر تو چون گلاب عشقمست کند خیال من...
اکنون که بدون تو نشستیمبا خاطره هایت همه جا دست به دست ایم...
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا...
ای لبانت بوسه گاه بوسه امخیره چشمانم به راه بوسه ات...
چشمی که جمال تو ندیدستچه دیدست !؟...
موسی عصایشمحمد کتابشو تو چشمانت...
آرزوی دل بیمار منی ...صحتی عافیتی درمانی...
تو نرم نرم نگاهم کنمن قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم...
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد...
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ......
هر سو که نظر کنم تو هستی...
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیستلا شریک لک لبیک خیالت راحت...
جان به جانان همچنان مستعجل است...
دوش در خوابم در آغوش آمدیوین نپندارم که بینم جز به خواب...
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت...
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشقچون کودکی که در پی یک توپ پاره بود...
سر پیری اگر معرکه ای هم باشدمن تو را باز تو را باز تو را میخواهم...
شدهای قاتل دلحیف ندانی که ندانی...
بغض پنهان گلویم شده ایهرشب از دوری تو می میرم...
تمام دارایی من دلی ستکه احرام بسته وقصد طواف نگاه تو را کرده...
چشمم ز غمت نمیبرد خواب...
آغوش تو آرام ترین جای زمین است...
چسبیده ام به توبسان انسانبه گناهشهرگز ترکت نمی کنم...
هوشم نماند با کس اندیشه ام تویی بس...
هر چند بشکستی دلم از حسرت پیمانه ایاما دل بشکسته ام ، نشکست پیمان تو را...
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده اینشتر غم را فرو در استخوانم کرده ای...
بی تو تاریک نشستمتو چراغ که شدی ؟!...