دردم به جان رسید و طبیبم پدید نیست داروفروشِ خسته دلان را دُکان کجاست؟
با من کنار بیا همچون ماه با نیمه ی تاریکش
یک استکان پر از چای و حس بودن باهم نمیدهم به جهان این خلوصِ چایِ دوتایی
هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم تو با همه چیز من آمیخته ای
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
بهشت را دوبار دیدم یک بار در چشمانت یک بار در لبخندت
مرا زیستن بی تو، نامی ندارد مگر مرگ من زندگی نام گیرد
آرام بگویم دوستت دارم تو بلند بلند مرا در آغوش می کشی ؟
قسمت این بود سرم بی تو به زانو برسد
آه...... که در فراق او هر قدمی است آتشی .........
لب تر نکن اینقدر که زجرم بدهی باز یک مرتبه محکم بغلم کن که بمیرم
ما را به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست
بوی زلف او حواسم را پریشان کرد و رفت........
کدام خانه ؟ کدام آشیانه ؟ صد افسوس بی تو شهر پر از آیه های تنهاییست
گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو این رابه کسی گوی که پا داشته باشد
چشمانت شبیه برف هزار ساله ای است که زندگی را از یاد زمین برده
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
بعد از طلب تو در سرم نیست غیر از تو به خاطر اندرم نیست
به دلم میگویم آن یوسفی هم که به کنعان برگشت استثنابود... تو غمت را بخور
خوش نمی آید به جز روی تو ام روی دگر
عطر تو چون گلاب عشق مست کند خیال من