فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدم افتاده دست دشمنانم قصر شیرینم...
خوبِ من صبحِ زمستانت بخیر دائما صبحِ سحرخیز و دل انگیزت بخیر
وای بر من که دلم پر ز تمنای تو گشته ...
من از عشق نمینویسم فقط از تو مینویسم و عشق خود از کلامم زاده میشود ...
چقدر دلتنگ حضورت هستم! کاش تصویرت نفس می کشید...
در حالِ دوست داشتن تواَم مثل پیچک بی دیوار...
سرد است هوا بیرون اگر میروی دستهای مرا هم با خودت ببر!
آمدمت که بنگرم گریه نمیدهد امان...
عشق در حوصله پیداست نه در های و هوی
دوست داشتنت اگه جرم باشه من گناهکار ترین آدم روی زمینم
مرا بپیچ در حریر بوسهات مرا بخواه در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن ...
همیشه قصه شب در همین خلاصه شده است تو غرقِ خوابی و من غرقِ آرزویِ توام
هرکهجزمنبود ازدیدارمانمایوسبود همتمراروداگرمیداشتاقیانوسبود...!
عشق یعنی من ِ سرمایی ِ تب دار و مریض ژاکتم را بدهم تا که تو سرما نخوری
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!
تنِ تو معبدِ ستایشِ مَن است
وزن دار نمیگویم قافیه هم نمیگذارم بی پرده و رک میگویم دلتنگتم
اگر پادشاه بودم شک نکن صدای خنده ات را سرود ملی میکردم
با تو باشم به هیچ خرسندم
فرصت دلبری بده به زمستان بهار بانو...
در حسرت دیدار تو آواره ترینم هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قند سخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!
میان ما و تو امشب کَسی نمیگُنجد که خَلوتی است مرا با تو در نهان امشب
لمس مژه ی یار به روی گونه عجب تازیانه ی جذابی