بگذار ببوسمت ؛ نگران نباش کسى ما را نمى بیند ! این شعرها همه سانسور مى شوند…...
هرچند امیدی به وصال تو ندارم ........ یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم.......
-ﺍی ﺭﻓﺘﻪ ﻛﻢﻛﻢ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻭ ﺟﺎﻥ ! ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺑﻴﺎ . ﻣﺜﻞ ﺧﺪﺍ ؛ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺳﺘﻤﺪﻳﺪﮔﺎﻥ ﺑﻴﺎ ﻗﺼﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﭼﺸﻢ ﺗﻮﺳﺖ ! ای جان فدای چشم تو ، با قصد جان بیا ...
در وجودمن هزاران زن زندگی میکند یکی شعرمیگوید یکی روزنامه میخواند یکی غذا میپزد یکی موهایش را میباف اما زنی هست که دیگربه آینه نگاه نمیکند اوبازمانده ی هجوم ندیدن هاست
سودای تو را بهانه ای بس باشد مستان ِ تو را... ترانه ای بس باشد! در کُشتن ِ ما چه می زنی تیغِ جفا؟! ما را سر تازیانه ای بس باشد!
لحظه لمس نگاهت ... مست_و_ویران_میشوم
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی #
دوستت دارم و تاوانِ آن هرچه باشد ، باشد ...
شانه هایم گل داده اند از وقتی بارِ دوستت دارم هایم را تنها به دوش می کشم ببین عطر نیلوفری عشقت تمام جانم را پُر کرده است
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام؟ لطیف و دورگریزی، مگر خیال منی؟
شنیدستم که وقت برگریزان شد از باد خزان، برگی گریزان میان شاخهها خود را نهان داشت رخ از تقدیر، پنهان چون توان داشت
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
اگر بدانید مردم هزاران بار بیشتر به یک سردرد معمولی خود اهمیت میدهند تا به خبر مرگ من و شما ...... دیگر نگران نخواهید شد که دربارهی شما چه فکری میکنند !
انسانها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند اما لذتهایشان را نمیشمارند اگر آنها را هم میشمردند میفهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت بردهاند
من آنچه را احساس باید کرد یا از نگاه دوست باید خواند هرگز نمی پرسم هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟ قلب من و چشم تو می گوید به من : آری
نمی خواهم نگرانت کنم اما .... نداشتنت را بلد شده ام ...
وقتی می گویی نرو از آنگاه که می گویی بیا بیشتر دوستت دارم نمیدانم و هرگز هم نخواهم فهمید نرو از بیا چرا این گونه محزون تر است
به کمال عجز گفتم: که به لب رسید جانم !. به غرور و ناز گفتی : تو مگر هنوز هستی؟!…
هرچند من ندیدهام این کورِ بیخیال این گنگِ شب که گیج و عبوس است خودرا به روشنِ سحر نزدیکتر کند لیکن شنیدهام که شبِ تیره،هرچه هست آخرز تنگههایِ سحرگه گذرکند
هرگز نمی توانی سن یک زن را از او بپرسی چرا که او هم نمی داند سنش با شبهایی که بغض کرده و گریسته چقدر است...
من همان شاعرمستم که شبی باخت تورا بادلی غمزده یک جرعه غزل ساخت تورا تا تو نوشش بکنی وقت خداحافظ شد هق هقم وای.. غریبانه چه بنواخت تو را
خودکاری که نمی نویسد فندکی که روشن نمی شود و آدمی که قدم می زند در تنهایی تمام شده است!
همه از سلسله عشق تو دیوانه شدند همه از نرگس مخمور تو خمار شدند همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
یک نفر دلتنگ است یک نفر می بافد. یک نفر می شمرد یک نفر می خواند یعنی: یک چه دلتنگ شدی.....؟