شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
بمحض اینکهآرزوهایم راخواب کردمبه آرامش رسیدمچقدرساده بودخوشبختی....
آنقدرعطروبوی پیراهنتعمیق هست کهیقین می کنم بابهارآمدیکه دلمراببری....
درراهیکه هیچ بادی نمیوزددلتنگ قاصدکی بودنخیلی سختست....
هرشبماه اگرنتابدچراغ چشمانتبه دنیایم بتابدبسم است....
منتظرم باشدارم می آیمچهارشنبه سوریدر روستایتاندوتائیتخم مرغ جنگی....
آنقدر نام تودرخاطره ام سبزاست کههزاران پائیزنمیتواندبرگی ازخاطرات باتورا پژمرده کند....
دوست دارمازحنجره اماگرنام گلی برده شودنام زیبای توباشدمریم....
آمدی زیرچترمنه برای همراهی بامنبلکه فقط خیس نشویباران که بندآمدتوهم رفتیبدون خداحافظی...
باتوامای دوست ای کهنه رفیقروزهای زیبایی که باتو گذشتتورایاداست؟کنج دلم گرم گرمهتومرایادکنی یانکنیهمیشه درخاطرمنی....
زمزمه های دل غربت زده ام رابه نسیم سپردمتابرساند به تو....
گریه کردم برای تمام روزهایی که بودیمن ندیدمتوروزهایی که خواستم ببینمتتونبودی....
وقتی بیادت می افتمدرذهنمدفتر خاطرات را ورق می زنمدر اطرافم زنبورها رژه می روندبه یاد خاطرات توبودنچقدر شیرین است....
پنجره هابسته اندصبرمیکنمتاعشق از راه برسدکه تمام پنجره ها رابادستان نورانیشبازکند....
به همین زودیهمه چیزتمام میشودواین چشمه بیقرارکه ازبالای کوه سرازیراستدرآغوش دریاآرام میگیرد....
نگاهتپلی از مخمل را مانددیرگاهی ست کهمنشبهادرتنهائی خوددرفکراین پل هستم که روزی آوار نشود....
نفست همانند ابر استدل من نیز تشنهء بارانمیتوانی روزی بباریاین دل تشنه ام را سیراب کنی؟...
پیراهنمبوی تورا میدهدازبس که خیالت راشبهادرآغوش دارم....