به یادِ رفتگان و دوستداران موافق گَرد با اَبرِ بهاران
چو عاشق می شدم گفتم که بُردم گوهرِ مقصود ندانستم که این دریا چه موجِ خون فشان دارد
و ای یادِ توام مونس در گوشه ی تنهایی
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
لطفِ خدا بیشتر از جرمِ ماست
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی تا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم
به حسن و خُلق و وفا کس به یارِ ما نرسد
چه توان کرد؟ که عمر است و شتابی دارد
نسیمِ بادِ صبا دوشم آگهی آورد که روزِ محنت و غم رو به کوتهی آورد
دیدی آن قهقههٔ کبکِ خرامان حافظ که ز سرپنجهٔ شاهینِ قضا غافل بود
تا شدم حلقه به گوشِ درِ میخانهٔ عشق هر دَم آید غمی از نو به مبارکبادم
بازآ که ریخت بی گلِ رویت بهارِ عمر...
دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
هر که را نیست ادب، لایق صحبت نبود!
از بس که چشم مست در این شهر دیده ام حقا که می نمی خورم اکنون و سرخوشم
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
خوش تر از نقش تو در عالم تصویر نبود
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من آری به یمن لطف شما خاک زر شود
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر کاین سر پر هوس شود خاک در سرای تو
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد وقت است که همچون مه تابان به درآیی
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست