پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بیهوده انتظار خبر می کشیم ما...
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی...
رسیدن تو را اگر کسی خبر بیاوردبعید نیست از دلم که بال دربیاورد...
از من فقط خبر داشتهمین!مثل مردمی که می دانندجایی از جهان جنگ است......
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچمن از تو نباید خبری داشته باشم؟....
حالم را نپرس از من !تا حال خوبمسافت زیادی باقیستبرسم خبر میدهم ......
میان موج خبرهای تلخ وحشتناککه میزند به روان های پاک تیغ هلاک !به خویش میگویمخوشا به حال کسیکه در هیاهوی این روزگار کور و کر است...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
صبحها چشم به اخبار حوادث دارمتا ببینم که رسیده خبرِ چند نفر؟!...
جان و جهانِ ما شدهکیست به او خبر دهد....
ای نوبهار عاشقان داری خبراز یارما؟...
گر چه او هرگز نمیگیرد ز حال ما خبردرد او هر شب خبر گیرد زِ سر تا پای ما...
و من عاشقت شدمعشقی کهکسی از آن خبر نداردجز آنکس که تو را آفریده......
نه من از خود / نه کسیاز حال من دارد خبر...