پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
منم و دست تو و چتر و همان نم نم باران... و همان بوسه ی خیس ز لبت کنج خیابان... امین غلامی (شاعر کوچک)...
باغ ها را گرچه دیوارو در است از هواشان راه با یکدیگر است شاخه از دیوار سر بر می کشد میل او بر باغ دیگر می کشد باد می آرد پیام آن به این وه از این پیک و پیام نازنین شاخه ها را از جدایی گر غم استریشه ها را دست در دست هم است تو نه کمتر از درختی سر برآر پای از زندانِ خود بیرون گذار دست تو با دست من دستان شود کار ما زین دست کارستان شود...
دکتر که دید اُفت فشارم همیشگی است دست تو را گرفت و به دستم فشار داد...
دلم گرفته کنارت کمی قدم بزنمدوباره تار دلم را به صوت بَم بزنمدلم گرفته بگیرم دوباره دست توراوسرنوشت خودم را خودم رَقَم بزنمنمیشود که فقط در خیال عاشق بودچگونه وقت نبودت، زعشق دَم بزنمعجیب نیست که از دوریت شبی اشکیبه دیده ام بِنِشانم ، به چهره نَم بزنمخدا کند که به پایان بیاید این دوریدوباره یک غزل عاشقانه من قَلم بزنم.......
و دست تومی توانستناجی هزاران گلی باشدکه بی گناهپر پر شد ......
پشتِ سکوتِ من,دریایی از دلهباید رها بشیم از بندِ فاصلهپشتِ سکوتِ من,فریاد عشقمهعشقی که زاده ی یک حسِ مبهمهحس گذشتن از این روزگارِ بدحسِ گرفتنِ دستِ تو تا ابد....
نکند دست کسی،دست تو را لمس کند!کاش این دلهره اینقدر،دل آزار نبود...!...
من نمیتونم جز دست تو دسته کس دیگه ای رو بگیرم حواست هس الان اون دستی ک تو دست تو عکسات دست من نیست...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
جان من / دست توو دست تودر دامن باد!...