شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
رفت...بیهوده برف می آیدآسمان دیر قند می ساید...
با خنده گفتمش: به سلامت… سفر بخیر…وقتی که رفت، از تو چه پنهان... دلم گرفت...
مرغ شب خوان که با دلم می خواند رفت و این آشیانه خالی ماند...
این خزان هم آمد و بگذشت و پیدایش نشد آنکه یک روزِ زمستانی رهایم کرد و رفت...
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوزغرق گل است بسترم از بوی او هنوز...
رفتدلتنگی جا ماندعادت می کنمبه یادگاری ش...
رفت، به گمانم کسی منتظرش بود که اینگونه مرا زود رها کرد...
رفت،رفت...زمین را به آسمان هم بدوزیهنوز هیچ پروانه ای به پیله بر نگشته است!...
دلتنگمدلتنگ کسی که هیچکسم نبود... همه کسم شد!و در آخر بی کس ترینم کرد و رفت......
دردم همه در مصرع بعد استمن ماندم و او رفت و نیامد...!...
دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفتهرچه کردم ناله از دل , سنگدل نشنید و رفت...
من اونجایی شکستمکه دوست داشتن منو فهمیدولی نخواست ، نذاشت ، رفت...
عاقبت دیدی که ماتت کردو رفت...
به شوخی گفتتمدیگر نمی خواهمت...خندید و رفت!فهمیدم شوخی منحرف دلش بود......