مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
به روز ِ معرکه ایمِن مشو ز خصم ِ ضعیف که مغز ِ شیر برآرد چو دل ز جان برداشت
خاک را زنده کند تربیت باد بهار سنگ باشد که دلش زنده نگردد به نسیم
انصاف نباشد که من خسته رنجور پروانه او باشم و او شمع جماعت
دیگر نرود به هیچ مطلوب خاطر که گرفت با تو پیوند
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست همچنانش در میان جان شیرین منزلست
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خوش می روی به تنها تن ها فدای جانت
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد
این طریق دشمنی باشد نه راه دوستی کآبروی دوستان در پیش دشمن می بری
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی