شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
به قول سهراب سپهریگاه باید خندیدبر غمی بی پایان...
پروای چه داری؟ مرا در شب بازوانت سفر ده!...
پشتِ دلباز ترین پنجره تنگ است دلم...!...
درسرای ما زمزمه ای،درکوچه ما آوازی نیست شب، گلدان پنجره ما را ربوده است...
زمین باران را صدا میزند ، من تو را...
و چشم به راه صدایت خواهم ماند...
زندگی رقص دل انگیز خطوط لب توست...
و خدایی که در این نزدیکی استلای این شب بوها، پای آن کاج بلند......
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،غصه هم میگذرد......
آرزویم این است:آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست!...
زندگی جیره ی مختصری است…مثل یک فنجان چای…و کنارش عشق است،مثل یک حبه قند…زندگی را با عشق،نوش جان باید کرد…...
نور در کاسه مس ، چه نوازشها میریزدنردبان از سر دیوار بلند ،صبح را روی زمین میآرد ......
صبح یعنی پرواز قد کشیدن در بادچه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است گام اگر برداریم روشنی نزدیک است...
گاه باید خندید بر غمی بی پایانلحظه هایت بی غم روزگارت آرام.......
صبحها وقتی خورشید در میآید متولد بشویم ، هیجانها را پرواز دهیم روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، گل نم بزنیم آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی ......
من که در لختترین موسم بی چهچهی سال تشنهی زمزمهام ، بهتر آن است که برخیزم ، رنگ را بردارم ، روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم ......
من زنی را دیدم نور در هاون میکوفتظهر در سفرهٔ آنان نان بودسبزی بوددوری شبنم بودکاسهٔ داغ محبّت بود ......
ای کاشکسی می آمدو غم ها را از قلباهالی زمین بر میداشت......